داستان کوتاه بله و نه | چگونه کلمات معنا پیدا کردند

داستان کوتاه بله و نه | چگونه کلمات معنا پیدا کردند

 

روزی روزگاری در دهکده‌ای کوچک در سرزمینی نه‌چندان بزرگ، پسری به نام «بله» زندگی می‌کرد. بله در هر چیزی که تصور کنید، عالی بود. او بهترین، باهوش‌ترین و محبوب‌ترین فرد در دهکده بود.

بله برادری داشت به نام «نه». نه به برادرش حسادت می‌کرد، زیرا خودش در هیچ‌چیز مهارت خاصی نداشت. هر وقت اهالی دهکده از نه کمک می‌خواستند، او با بی‌میلی و غرور درخواستشان را رد می‌کرد چون علاقه‌ای به مردم نداشت. اما هر وقت کسی از بله درخواستی می‌کرد، او با خوشحالی کمک می‌کرد.

یک روز، پدرشان برای یک سفر طولانی دهکده را ترک کرد و مسئولیت نگهداری از حیواناتش را به بله و نه سپرد. بله به‌خوبی از حیوانات عجیب پدرش، مراقبت کرد. اما نه علاقه‌ای به انجام این وظایف خسته‌کننده نداشت. او به‌جای کمک به برادرش، کنار دریاچه می‌رفت و سنگ‌ها را در آب پرتاب می‌کرد.

چند روز بعد از رفتن پدرشان، بله از نه خواست تا وقتی او به دنبال غذا می‌رود، مراقب حیوانات باشد. اما نه به‌جای انجام وظیفه، دراز کشید، چشمانش را بست و حیوانات را کاملاً فراموش کرد.

از قضا، پادشاه مسیری اختصاصی نزدیک دهکده داشت که مرتب از آن عبور می‌کرد. یک روز، درست زمانی که حیوانات به جاده سرگردان شدند، کالسکه‌ی پادشاه از آنجا می‌گذشت. کالسکه مجبور شد برای اجتناب از برخورد با حیوانات منحرف شود و پادشاه از کالسکه به بیرون پرت شد و زخمی شد.

پادشاه خشمگینانه از دهکده توضیح خواست که چرا حیوانات در جاده‌ی او رها شده اند. بله که همیشه راست‌گو بود، ماجرا را کامل برای پادشاه تعریف کرد.

پادشاه پس از فکر کردن، تصمیمی گرفت که به نظر خودش بسیار خوب بود: بله و نه باید به‌عنوان تنبیه، در قصر او به‌عنوان دستیاران شخصی‌اش کار کنند.

پادشاه به کمک زیادی در قصر نیاز داشت، چرا که او وقت انجام وظایف روزمره‌ی یک پادشاهی را نداشت. اما خیلی زود فهمید که فقط بله برای او مفید است. هر وقت پادشاه از نه چیزی می‌خواست، یا آن را می‌شکست، یا از بین می‌برد، یا می‌خورد! پادشاه مطمئن بود که نه بدترین خدمتکاری است که دنیا به خود دیده است.

مهم‌ترین وظیفه‌ی دو برادر این بود که غذاهای مناسب برای جشن بزرگ پادشاه را انتخاب کنند. آشپزهایی از سراسر پادشاهی مقابل دروازه‌ی قصر صف کشیده بودند تا غذاهای خود را برای جشن ارائه دهند.

آشپز اول نزدیک دروازه آمد و با صدای بلند گفت: «من پای خوشمزه‌ی توت‌ برای ضیافت پادشاه آورده‌ام!»

پادشاه که عاشق این پای بود، با خوشحالی فریاد زد: «بله!» و از بله خواست که آن را برایش بیاورد.

آشپز بعدی جلو آمد و گفت: «من سوپ تقدیم می‌کنم!»

پادشاه که از این سوپ خوشش نمی‌آمد، گفت: «نه!» و نه را فرستاد تا آن را بیاورد. نه طبق معمول، سوپ را ریخت و حتی اجازه نداد پادشاه آن را بو کند.

این ماجرا ساعت‌ها ادامه داشت. اگر پادشاه غذایی را می‌خواست، فریاد می‌زد «بله!» و آن غذا برای جشن نگه داشته می‌شد. اگر نمی‌خواست، صدای بلندی از «نه!» شنیده می‌شد و غذا بلافاصله از بین می‌رفت.

به‌تدریج، این عادت در سراسر پادشاهی رایج شد. مردم اگر چیزی را نمی‌خواستند، می‌گفتند «نه». و اگر چیزی را می‌خواستند، می‌گفتند «بله».

از آن روز در دهکده‌ای کوچک در سرزمینی کوچک، «بله» به معنای بله و «نه» به معنای نه تعریف شد.

 

 

یک دقیقه برای فکر کردن

دوستان عزیزم، این داستان به ما یاد می‌دهد که هر کدام از ما در زندگی‌مان انتخاب‌هایی داریم که می‌توانند تأثیر بزرگی روی خودمان و اطرافیانمان بگذارند. وقتی چیزی از ما خواسته می‌شود، مثل کمک به دیگران یا انجام یک کار درست، ما می‌توانیم با گفتن «بله» دنیای اطرافمان را بهتر کنیم، مثل «بله» که با رفتار خوبش توانست دل همه را شاد کند و کارها را پیش ببرد. اما اگر همیشه «نه» بگوییم و هیچ مسئولیتی قبول نکنیم، ممکن است نه تنها به دیگران، بلکه به خودمان هم آسیب بزنیم.

بنابراین، به یاد داشته باشید که انتخاب‌های شما اهمیت دارند. وقتی مهربان و مسئولیت‌پذیر باشید، دیگران از بودن در کنار شما لذت می‌برند و شما هم حس خوبی خواهید داشت. همیشه فکر کنید که آیا تصمیمی که می‌گیرید، به شما و دیگران کمک می‌کند یا نه. در زندگی، «بله» گفتن به کارهای درست و مفید، مثل هدیه‌ای است که به خودتان و دیگران می‌دهید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *