یک روز گرم و آفتابی در میانه تابستان، دو دوست به نامهای علی و رضا تصمیم گرفتند به جنگلهای وسیع حاشیه شهر بروند. هر دو از کارهای روزمره و شلوغی شهر خسته شده بودند و طبیعت برایشان یک پناهگاه آرامشبخش به شمار میآمد. هوای تازه جنگل و صدای آرامبخش پرندگان به آنها این حس را میداد که از دغدغههای زندگی روزمره دور شدهاند.
علی همیشه فردی محتاط و متفکر بود، اما رضا بیشتر به لحظه زندگی میکرد و زیاد به خطرات فکر نمیکرد. با این حال، هردوی آنها از کودکی با هم دوست بودند و همین دوستی عمیق باعث میشد که به یکدیگر اعتماد کامل داشته باشند. پیش از آنکه وارد جنگل شوند، علی به رضا گفت: «هر چی بشه، ما با همیم. اگه خطری پیش بیاد، باید با هم روبرو بشیم.»
رضا که همیشه خوشبین و سرزنده بود، با خنده جواب داد: «خیالت راحت، هیچ چیز نمیتونه ما رو از هم جدا کنه!»
آنها با هم شروع به قدم زدن کردند و از زیباییهای جنگل لذت میبردند. ناگهان صدای خشخش برگها و شاخههای شکسته در میان درختان شنیده شد. هر دو ایستادند و با نگرانی به اطراف نگاه کردند. صدایی که ابتدا به نظر میرسید متعلق به حیوانات کوچک باشد، به تدریج قویتر شد و چیزی بزرگ به سمتشان نزدیک شد.
از میان درختان سایهای عظیم پیدا شد: یک خرس بزرگ و تنومند به آرامی به سمت آنها میآمد. علی قلبش تندتر از همیشه میزد. او نگاهی به رضا انداخت تا واکنشش را ببیند، اما پیش از اینکه چیزی بگوید، رضا با سرعت به سمت نزدیکترین درخت دوید و بدون هیچ تردیدی شروع به بالا رفتن از آن کرد.
علی که دستپاچه شده بود، نمیدانست چه کند. او هرگز درختنوردی بلد نبود و زمان زیادی نداشت تا فکر کند. ذهنش به سرعت به یاد توصیهای افتاد که زمانی درباره خرسها شنیده بود: «خرسها به مردگان حمله نمیکنند.» با شجاعت و سرعت روی زمین دراز کشید، نفسش را حبس کرد و خودش را بیحرکت نگه داشت.
خرس به آرامی به او نزدیک شد. صدای نفسهای سنگین و خشن حیوان، ترسناکتر از هر صدایی بود که علی تا به حال شنیده بود. خرس با دقت بو کشید، به آرامی در اطراف علی قدم زد و گویا در جستجوی نشانهای از حیات بود. علی با تمام قدرت تلاش میکرد بیحرکت بماند و نفسش را کاملاً کنترل کند.
چند لحظه گذشت که به نظر علی یک عمر طول کشید. خرس پس از بو کشیدن طولانی، به آرامی سرش را بالا گرفت و به سمت دیگر جنگل حرکت کرد. پس از اطمینان از اینکه خرس از دیدرس آنها خارج شده است، رضا که روی درخت بود، با خیال راحت پایین آمد.
رضا با لبخندی به ظاهر بیخیال گفت: «خوبی؟ خرس چیزی بهت گفت؟» اما علی که هنوز از تجربه ترسناک خود شوکه بود، به دوستش نگاهی سرد انداخت و گفت: «آره، خرس بهم گفت که هیچ وقت به دوستی که توی شرایط سخت ترکت میکنه، اعتماد نکنم.»
رضا که انتظار چنین جوابی را نداشت، از حرف علی کمی جا خورد. او تازه متوجه شد که چگونه در لحظه خطر تنها به فکر نجات خودش بوده است و علی را در آن وضعیت سخت رها کرده بود. شرمنده و متفکر، به علی نگاه کرد و گفت: «حق با توست… باید همونطور که قول دادیم کنارت میموندم. اما ترس بر من غلبه کرد. از تو معذرت میخوام.»
علی به آرامی سرش را تکان داد و گفت: «همه ما گاهی از ترس اشتباه میکنیم. مهم اینه که ازش درس بگیریم.»
یک دقیقه برای فکر کردن
عزیزانم، امروز داستانی درباره دو دوست شنیدیم که در یک موقعیت خطرناک قرار گرفتند. یکی از آنها فرار کرد و دیگری مجبور شد به تنهایی با خطر روبهرو شود. اما مهمترین بخش داستان، اتفاقی بود که بعد از آن افتاد.
این داستان به ما چه یاد میدهد؟
دوستی فقط برای لحظات خوش نیست. دوست واقعی کسی است که در سختیها هم کنارمان بماند. همه ما دوستانی داریم، اما مهم است که بدانیم آیا در شرایط سخت هم میتوانیم روی آنها حساب کنیم؟ آیا خود ما هم چنین دوستی هستیم؟
همه ما ممکن است از ترس اشتباه کنیم. ترس یک احساس طبیعی است، اما نباید باعث شود دیگران را تنها بگذاریم. در زندگی موقعیتهایی پیش میآید که باید انتخاب کنیم: فقط به خودمان فکر کنیم یا مسئولیتپذیر باشیم؟
مسئولیت اشتباهاتمان را بپذیریم. رضا بعد از آنکه فهمید علی چقدر ناراحت شده، از او عذرخواهی کرد. این یعنی او مسئولیت کارش را پذیرفت. اگر در زندگی اشتباه کردیم، به جای توجیه کردن یا نادیده گرفتن، بهتر است آن را قبول کنیم و از آن درس بگیریم.
بیایید یاد بگیریم که دوستی یعنی همراهی در سختیها، بر ترسهایمان غلبه کنیم و از اشتباهاتمان درس بگیریم.