روزی روزگاری پسری بود که عاشق بازی کردن و خیال پردازی بود. او دوست داشت در هر لحظه به چیزی جدید تبدیل شود. گاهی خود را به شکل باد در میآورد، گاهی هم به شکل باران.
یک روز صبح، وقتی در حال قدم زدن بود، ناگهان ایستاد و گفت:
«امروز میخواهم دوقلو باشم!»
مادرش با لبخند جواب داد:
«باشه، امروز تو دوقلو هستی.»
پسر خودش را (تو) نامید و گفت:
«ما شیر میخواهیم برای صبحانه، دو تخممرغ و دو وافل.»
در راه مدرسه، دوستانش از او پرسیدند: «تو کدام یکی از دوقلوها هستی؟»
پسر با لبخند جواب داد:
«ما هر دو توتو هستیم و هر دو به این اسم پاسخ میدهیم.»
در مدرسه، او دو صندلی کنار هم گذاشت و روی هر دو نشست، دو کتاب با هم خواند، دو نقاشی کشید و با دو توپ بازی کرد. حتی وقتی به خانه برگشت، دوبار از مدرسه بیرون آمد و دوبار راه خانه را برگشت. او همه چیز را دوباره و دوباره انجام میداد، گویی که دوقلویی در کنار خودش دارد. روزهایش پر از شادی و هیجان بود.
اما وقتی به خانه برگشت، مادرش یادآوری کرد که باید تکالیفش را قبل از اینکه بازی کند، انجام دهد. در آن لحظه، پسر کمی فکر کرد و متوجه شد که باید تکالیفش را دوبار انجام دهد، چیزی که اصلاً خوشش نمیآمد.
پسر گفت: «کافی است! دیگر نمیخواهم دوقلو باشم!»
مادرش دوباره خندید و پسر با شور و شوق گفت:
«فردا من یا فلوت خواهم بود، یا چمدان!»
یک دقیقه برای فکر کردن
این داستان به زیبایی نشان میدهد که چگونه کودکان میتوانند با استفاده از تخیل خود دنیای جدیدی بسازند و از آن لذت ببرند. پسر داستان در تلاش است تا تجربههای جدید و هیجانانگیزی از زندگی پیدا کند و این نشاندهنده قدرت تخیل در شکل دادن به دنیای کودکان است.
اما داستان در پایان یادآور یک حقیقت مهم است: گاهی اوقات، مسئولیتها و وظایف زندگی نمیتوانند نادیده گرفته شوند. زمانی که پسر متوجه شد باید تکالیفش را دوباره انجام دهد، احساس ناخوشایندی داشت. این بخش از داستان میتواند به بچهها کمک کند تا یاد بگیرند که چگونه میتوانند بین بازی و مسئولیتهای خود تعادل برقرار کنند.
این داستان میتواند در قالب یک درس برای والدین و معلمان قرار گیرد تا به کودکان اهمیت مدیریت زمان، مسئولیتپذیری و همچنین لذت بردن از تخیل و بازی را بیاموزند. دنیای کودکان پر از تخیل است، اما در عین حال باید یاد بگیرند که مسئولیتها را نیز جدی بگیرند.