در یک مهد کودک دنج و پر از شادی، خرگوش مخملی کوچکی با چشمان دکمهای و بدنی نرم و براق زندگی میکرد. او هدیهای بود که یک روز برای پسری کوچک با قلبی مهربان آورده شد. پسر با اشتیاق او را در آغوش گرفت و از همان لحظه، خرگوش مخملی به دوست صمیمی او تبدیل شد. هر روز آنها با هم بازی میکردند، از سرزمینهای خیالی عبور میکردند و قصههایی میساختند که فقط دو دوست میتوانستند خلق کنند.
خرگوش مخملی به معنای واقعی کلمه، مرکز جهان پسر بود. او هرگز تنها نبود و پسر کوچک هر شب او را در آغوش میگرفت و با او به خواب میرفت. اما با گذشت زمان، چیزهایی تغییر کردند. پسر بزرگتر شد و اسباببازیهای جدید وارد زندگی او شدند؛ رباتهایی که چشمک میزدند، ماشینهایی که با سرعت حرکت میکردند. خرگوش مخملی که زمانی پرطرفدار بود، کمکم در میان اسباببازیهای جدید فراموش شد و در گوشهای افتاد.
اما با وجود این، خرگوش مخملی هرگز احساس ناامیدی نکرد. او میدانست که عشق پسر به او، هرچند کمرنگتر شده، اما هنوز وجود دارد. درون قلبش، امیدوار بود که آن عشق، او را واقعی کند. او اغلب به دوستان خیالی خود، اسباببازیهای دیگر، درباره این آرزو میگفت. «اگر واقعاً دوست داشته باشی، شاید روزی واقعی شوی!» یکی از اسباببازیهای قدیمیتر با مهربانی به او گفته بود.
زمان گذشت تا این که یک روز، پسر بیمار شد. او به رختخواب برده شد و مادرش برای او غذا و دارو میآورد، اما هیچچیز نمیتوانست غم او را کاهش دهد. او دلتنگ بازی با دوستان خود، به خصوص خرگوش مخملی، بود. مادرش که این را میدانست، به اتاق رفت و خرگوش را از میان اسباببازیهای دیگر برداشت. او را به پسر داد و لحظهای که پسر خرگوش را در آغوش گرفت، لبخندی کوچک بر لبانش نشست.
در روزهای بعد، خرگوش مخملی و پسر دوباره همانطور که قبلاً بودند، کنار هم قرار گرفتند. هر لحظهای که با هم سپری میکردند، عشق پسر به خرگوش بیشتر میشد و خرگوش مخملی احساس میکرد که شاید آرزویش واقعاً در حال برآورده شدن است.
یک شب، وقتی همه چیز آرام و ستارهها در آسمان میدرخشیدند، پری جادویی در برابر خرگوش مخملی ظاهر شد. او لبخند زد و با صدایی آرام گفت: «تو به خاطر عشقی که پسر به تو دارد، واقعی شدهای. این عشق است که تو را خاص و واقعی میکند.»
خرگوش مخملی با چشمانی پر از حیرت به او نگاه کرد و پرسید: «واقعی؟ اما من هنوز هم مثل قبل هستم.»
پری لبخندی زد و گفت: «واقعی بودن فقط به معنای تغییر ظاهری نیست. تو در قلب پسر جای گرفتهای و این واقعیترین چیز است.»
اما پری جادویی تصمیم گرفت که به این دوست کوچک هدیهای ویژه بدهد. او به آرامی دست خود را به سمت بینی خرگوش مخملی دراز کرد و با لمس نرم و جادویی خود، او را دگرگون ساخت. نور ملایم و گرمی خرگوش را فرا گرفت و او حالا به خرگوشی واقعی و زنده تبدیل شده بود.
صبح روز بعد، وقتی پسر بیدار شد، با حیرت به خرگوش مخملی نگاه کرد. او دیگر فقط یک اسباببازی نبود؛ او حالا خرگوشی واقعی بود با خز نرمتر از همیشه و چشمانی درخشان که عشق پسر را منعکس میکرد.
از آن روز به بعد، پسر و خرگوش مخملی هیچوقت از هم جدا نشدند. آنها به ماجراجوییهای جدیدی رفتند و هر لحظه زندگیشان پر از شادی و دوستی شد. خرگوش مخملی میدانست که همیشه دوستداشتنی خواهد ماند، زیرا او نه تنها به خاطر جادو بلکه به خاطر عشقی که پسر به او داشت، واقعی شده بود.
یک دقیقه برای فکر کردن
بچههای قشنگم! امروز یک داستان جادویی دربارهی خرگوش مخملی شنیدیم. این خرگوش کوچولو دوست صمیمی یک پسر بود. آنها با هم بازی میکردند، داستان میساختند و هیچوقت از هم جدا نمیشدند. اما وقتی پسر بزرگتر شد، اسباببازیهای جدیدی آمدند و خرگوش مخملی در گوشهای افتاد.
اما بچهها! خرگوش ناامید نشد. او میدانست که عشق واقعی هرگز از بین نمیرود. وقتی پسر بیمار شد، دوباره به خرگوش نیاز پیدا کرد و خرگوش هم کنار او بود. و میدانید چه شد؟ عشقی که پسر به او داشت، باعث شد او «واقعی» شود!
این داستان چه چیزی را به ما یاد میدهد؟
- دوست واقعی کسی است که حتی اگر مدتی از او دور باشیم، باز هم در قلبمان جای دارد.
- عشق و محبت، همه چیز را خاص و واقعی میکنند.
- وقتی با تمام قلبمان کسی را دوست داشته باشیم، آن رابطه همیشه زنده میماند.
حالا از شما میپرسم:
آیا تا حالا دوستی داشتهاید که با وجود دوری، همچنان برایتان مهم باشد؟
بیایید همیشه دوستها و چیزهایی را که برایمان ارزشمند هستند، با عشق نگه داریم!