ورا به (نوه دختر دیوانه) معروف بود. مادربزرگش بیشتر عمرش را صرف این میکرد که میگفت میتواند آینده را ببیند و پیشگوییهایی میکرد که هیچکس آنها را نمیفهمید. ورا هرگز مادربزرگش را ندیده بود، اما هیچکس هم فکر نمیکرد که پیرزن مهربان و خوشحال در عکسهای خانوادگی دیوانه باشد.
به همین دلیل، وقتی ورا یادداشتی از مادربزرگش در یک جعبه جواهرات قدیمی پیدا کرد، خیلی هیجانزده شد.در یادداشت نوشته شده بود: «جایی هست که از آسمان شکلات میبارد و گنج پنهان و بزرگی آنجا هست. هرکس آن را پیدا کند، ثروتمند میشود.»
ورا بلافاصله برای پیدا کردن این گنج به راه افتاد. او به همهجا سر زد و در کوهها و درهها به دنبال مکانی بود که از آسمان شکلات ببارد. اما هرجا که میرفت، فقط باران آب میبارید. در درهها، غارها، جنگلها و بیابانها، همیشه فقط آب بود.
یک روز کنار جاده ایستاده بود و گریه میکرد که کودکی به او نزدیک شد و پرسید: «چرا گریه میکنی؟»
ورا جواب داد: «چون همه ابرها فقط پر از آب هستند!»
کودک با تعجب گفت: «خب، قرار بود از آسمان چی بباره؟ شکلات؟»
ورا با هیجان گفت: «بله! اگر از آسمان شکلات میبارید، خیلی عالی میشد!»
کودک لبخند زد و گفت: «این منو یاد داستانی میندازه که وقتی بچه بودم خوندم.»
ورا ناگهان به فکر فرو رفت. شاید مادربزرگش در مورد یک داستان حرف زده بود! اگر چنین بود، شکلات میتوانست در داستانها ببارد. بدون هیچ حرفی، کودک را بغل کرد و به سمت کتابخانه دوید تا داستانی پیدا کند که در آن از آسمان شکلات میبارد. مطمئناً این سرنخی برای یافتن گنج بود.
ورا روزها و هفتهها در کتابخانه گذراند، اما هیچ داستانی درباره باران شکلاتی پیدا نکرد. ماهها گذشت و او همچنان به جستجویش ادامه داد. سرانجام، وقتی دیگر همه کتابها را خوانده بود و هیچ داستانی پیدا نکرد، ناامید شد.
کتابدار به او گفت: «اگر نمیتوانی داستانی پیدا کنی که دوست داری، چرا خودت آن را نمینویسی؟»
ورا جواب داد: «اما من به دنبال چیزی خاص هستم.»
در راه بازگشت به خانه، نمیتوانست پیشنهاد کتابدار را از ذهنش بیرون کند. او شروع به خیالپردازی درباره دنیایی کرد که از آسمان شکلات میبارد. وقتی به خانه رسید، نتوانست جلوی خودش را بگیرد و داستانش را نوشت. هرچه بیشتر نوشت، ایدههای تازهتر و شگفتانگیزتری به ذهنش رسید.
ورا با داستانهای خود دنیاهای جدیدی خلق کرد و فهمید که گنج واقعی در ذهنش است. او به خاطر ایدههای بیپایان و داستانهای خلاقانهاش مشهور شد و احساس کرد از همیشه ثروتمندتر است، زیرا دنیای خیالیاش را که در آن شکلات از آسمان میبارید، با هیچ چیز دیگری عوض نمیکرد، حتی با تمام طلاهای دنیا.
یک دقیقه برای فکر کردن
دوستان عزیزم، میخواهیم امروز دربارهی یک داستان جالب صحبت کنیم!
ورا دختر کنجکاوی بود که فکر میکرد اگر بتواند جایی را پیدا کند که از آسمان شکلات ببارد، به یک گنج بزرگ میرسد. او همه جا را جستجو کرد، در کوهها، جنگلها، و حتی بیابانها. اما هیچ جایی نبود که از آسمان شکلات ببارد.
یک روز، کسی به او گفت که اگر داستانی که دوست دارد را پیدا نمیکند، خودش میتواند آن را بنویسد! این ایده باعث شد ورا شروع به نوشتن کند و داستانهای فوقالعادهای خلق کند. در نهایت، فهمید که گنج واقعی نه در یک مکان خاص، بلکه در تخیل و خلاقیت او بوده است.
حالا از شما میپرسم:
به نظر شما، گنج واقعی چیست؟ آیا همیشه چیزهایی مثل طلا و جواهرات ارزشمندترین چیزهای دنیا هستند؟ یا شاید توانایی ما برای خیالپردازی و خلق چیزهای جدید میتواند باارزشتر باشد؟
ما میتوانیم مثل ورا باشیم!
اگر داستانی که دوست داریم را پیدا نمیکنیم، میتوانیم آن را خودمان بسازیم!
اگر رؤیایی داریم، باید دنبال آن برویم، حتی اگر در ابتدا سخت باشد.
تخیل و خلاقیت ما میتوانند بزرگترین گنجهای زندگیمان باشند.
حالا بیایید با هم فکر کنیم:
اگر شما میتوانستید یک دنیای جادویی بسازید، چه چیزی از آسمان میبارید؟
اگر قرار بود یک داستان جدید بنویسید، داستان شما دربارهی چه چیزی بود؟
بیایید تخیلمان را آزاد کنیم و دنیاهای زیبایی خلق کنیم!