روزی پسر کوچولو بود که آرزو داشت خدا را ملاقات کند. او باور داشت که خدا در جایی دور زندگی میکند و این ملاقات نیاز به یک سفر طولانی دارد. بنابراین، با شور و اشتیاق، چمدان کوچکش را برداشت و در آن چند کلوچه و شش بطری لیموناد قرار داد و عازم سفر شد.
پس از قدم زدن در خیابانهای شهر به مدت چند بلوک، در پارکی کوچک رسید. در گوشهای از پارک، پیرزنی را دید که روی نیمکتی نشسته بود و آرام به کبوترهایی که اطرافش پرواز میکردند، خیره شده بود. پسر بچه به سمت نیمکت رفت و در کنارش نشست. پیرزن چهرهای آرام و مهربان داشت، اما لبخند نمیزد.
پسر چمدانش را باز کرد و تصمیم گرفت یک بطری لیموناد بنوشد. اما وقتی به پیرزن نگاه کرد، متوجه شد که او گرسنه و شاید تنها به نظر میرسد. با حسی از همدلی، یکی از کلوچه ها را به او تعارف کرد. پیرزن با لبخندی گرم و پر از سپاس آن را پذیرفت. این لبخند، نور کوچکی در قلب پسر روشن کرد، طوری که انگار نوری از درون پیرزن ساطع شده باشد.
پسر بچه که به شدت مجذوب این لبخند شده بود، تصمیم گرفت که باز هم لبخندش را ببیند، بنابراین یک بطری لیموناد دیگر به او تعارف کرد. پیرزن بار دیگر لبخند زد؛ لبخندی که عمیقتر و زیباتر از قبل بود. هر دو در سکوت، با لبخندهایی صمیمی و نگاههایی سرشار از محبت، کنار هم نشسته بودند و لحظاتی را با هم سپری میکردند. در این لحظات، کلمات غیرضروری به نظر میآمدند، چرا که تمام احوالاتشان در آن لبخندها و نگاهها بیان میشد.
ساعتها گذشت و نور خورشید کمکم کمرنگ شد. پسر به ساعت خود نگاهی انداخت و فهمید که وقت بازگشت به خانه است. او با کمی ناراحتی از نیمکت بلند شد و به راه افتاد، اما چیزی در دلش او را برگرداند. به سرعت برگشت، به سمت پیرزن دوید و او را با محبت در آغوش گرفت. پیرزن که غافلگیر شده بود، لبخند عمیقی بر لب آورد؛ لبخندی که از صمیم قلبش بود و انگار تمام مهربانیهای دنیا در آن خلاصه شده بود.
وقتی پسر بچه به خانه بازگشت، مادرش از دیدن چهره درخشان و خوشحال او متعجب شد. با کنجکاوی پرسید: «امروز چه چیزی تو را اینقدر خوشحال کرده؟» پسر پاسخ داد: «من با خدا ناهار خوردم.» و قبل از اینکه مادر بتواند پاسخی دهد، او ادامه داد: «و میدانی چیست؟ او زیباترین لبخندی را داشت که تا به حال دیدهام.»
در همان حال، پیرزن نیز با لبخندی که هنوز بر چهرهاش باقی مانده بود به خانه بازگشت. پسرش که تغییر حالت آرام و راضی مادرش را دید، با تعجب پرسید: «مادر، امروز چه چیزی اینقدر تو را خوشحال کرده؟» پیرزن با چهرهای آرام پاسخ داد: «امروز در پارک با خدا لیموناد خوردم.» و با لبخندی عمیق ادامه داد: «و میدانی، او بسیار جوانتر از آن چیزی بود که فکر میکردم.»
یک دقیقه برای فکر کردن
دستانتان را شستهاید؟ دلهایتان را؟
امروز داستانی زیبا درباره یک پسر کوچولو شنیدیم که به دنبال ملاقات با خدا میگشت. شاید شما هم فکر کنید که خدا باید در جایی دور باشد و باید سفر طولانی برای ملاقات با او بروید، اما در این داستان فهمیدیم که خدا در نزدیکی ماست، در لحظاتی از زندگی که در آن مهربانی و محبت وجود دارد.
این داستان به ما چه میآموزد؟
- محبت خداوند در لحظات ساده است. وقتی این پسر کوچولو با پیرزن مهربان در پارک نشسته بود و با او ناهار خورد، او متوجه شد که خداوند در لبخند و محبت هر دو آنها بود. ما هم میتوانیم در لحظات ساده زندگیمان محبت خداوند را احساس کنیم.
- لبخندها و محبت میتوانند دنیا را تغییر دهند. همانطور که یک لبخند از پیرزن دل پسر را شاد کرد، ما هم میتوانیم با لبخندهایمان و محبت به اطرافیان دنیای خودمان را زیباتر کنیم.
- کمک به دیگران به خودمان هم شادی میدهد. وقتی به دیگران کمک میکنیم، نه تنها آنها خوشحال میشوند، بلکه خودمان هم از آن شادی و محبت بهرهمند میشویم.
بیایید همیشه یاد بگیریم که محبت و لبخند به دیگران میتواند ما را به خداوند نزدیکتر کند و دنیای ما را روشنتر.