روزی روزگاری دختری به نام نازنین، به پدرش که یک سرآشپز ماهر بود، گلایه کرد که زندگیاش تلخ و پر از چالشهاست و نمیداند چگونه باید آن را بسازد. نازنین هر روز با مشکلاتی مواجه میشد که مثل موجی ناگهانی بر سرش میبارید. به نظر میرسید که درست وقتی که یک مشکل حل میشود، مشکل دیگری به زودی دنبال آن میآید. او از جنگیدن و سختی های زندگی خسته شده بود و به این فکر میکرد که آیا همیشه باید با این سختیها دست و پنجه نرم کند.
پدرش، که متوجه ناراحتی دخترش شد، او را به آشپزخانه برد. او سه دیگ بزرگ را پر از آب کرد و هر کدام را روی آتش بلندی گذاشت. نازنین با چشمان متعجب به پدرش نگاه میکرد و نمیدانست که او چه قصدی دارد.
پس از چند دقیقه، وقتی سه قابلمه شروع به جوشیدن کردند، پدرش سیبزمینیها را در قابلمه اول، تخممرغها را در قابلمه دوم و دانههای قهوه آسیاب شده را در دیگ سوم قرار داد. سپس اجازه داد تا این مواد به آرامی بجوشند و نازنین در سکوت منتظر ماند، با عجله و بیصبرانه به کار پدرش نگاه میکرد.
بعد از بیست دقیقه، پدرش مشعلها را خاموش کرد. سیبزمینیها را از قابلمه بیرون آورد و در ظرفی گذاشت، سپس تخممرغها را برداشت و آنها را نیز در ظرفی دیگر قرار داد. در نهایت، قهوه را در فنجان ریخت و آن را به سمت نازنین گرفت و گفت: «دخترم، چه میبینی؟»
نازنین با عجله پاسخ داد: «سیبزمینی، تخممرغ و قهوه.»
پدرش با آرامش گفت: «نگاه کن» و از او خواست که سیبزمینیها را لمس کند. او این کار را کرد و متوجه شد که آنها نرم و لطیف شدهاند. سپس از او خواست تا تخممرغی را بردارد و بشکند. پس از بیرون کشیدن پوسته، او تخممرغ آبپز را مشاهده کرد که کاملاً سفت شده بود.
در نهایت، پدر از او خواست قهوه را بچشد. وقتی نازنین عطر دلپذیر قهوه را حس کرد، لبخند بر لبانش نشاند.
او با تعجب پرسید: «پدر، این به چه معناست؟»
پدرش با دقت توضیح داد: «سیبزمینیها، تخممرغها و دانههای قهوه هر کدام با همان ناملایمات مواجه شدهاند – آب جوش. با این حال، هر یک واکنش متفاوتی نشان دادند. سیبزمینی قوی، در آب جوش، نرم و ضعیف شد. تخممرغ که به نظر شکننده میرسید، وقتی در آب جوش قرار گرفت، از درون سفت شد. اما دانههای قهوه آسیاب شده منحصر به فرد بودند. آنها پس از قرار گرفتن در آب جوش، نه تنها تغییر کردند، بلکه به جای تسلیم شدن، آب را عوض کردند و چیز جدیدی خلق کردند.»
پدر به نازنین نگاه کرد و پرسید: «تو کدام یک هستی؟ وقتی سختیها به خانهات ضربه میزنند، چگونه پاسخ میدهی؟ آیا تو یک سیبزمینی، یک تخممرغ یا یک دانه قهوه هستی؟»
نازنین در سکوت به این سؤال عمیق فکر کرد. او متوجه شد که مبارزات زندگیاش میتوانند او را قویتر کنند، نه اینکه او را ضعیف کنند. او فهمید که با انتخاب درست، میتواند به جای تسلیم شدن، شرایط را تغییر دهد و از آنها برای رشد و پیشرفت استفاده کند.