در یک صبح سرد و یخبندان زمستانی، کشاورز مهربانی به نام حامد، در مزرعه خود قدم میزد. هوا بسیار سرد بود و برف نرم و سفیدی بر روی زمین نشسته بود. در همین حال، او متوجه شد که بر روی زمین، یک مار دراز و یخزده دراز کشیده است. مار به شدت بیحال و آسیبپذیر به نظر میرسید. حامد به خوبی میدانست که مارها میتوانند خطرناک باشند، اما در دلش حسی از همدردی نسبت به این موجود ضعیف احساس کرد.
حامد تصمیم گرفت که مار را نجات دهد. او آن را با احتیاط برداشت و در آغوش خود گذاشت تا بتواند گرمای بدنش را به مار برساند. به مرور زمان، مار به آرامی بهبود پیدا کرد و جان تازهای به خود گرفت. حامد با شادی به این فکر کرد که چه کار خوبی کرده است و امیدوار بود که این مار هم روزی قدردان محبتش باشد.
اما وقتی مار کاملاً به هوش آمد و قدرتش را به دست آورد، ناگهان و بدون هیچگونه هشداری، حامد را گاز گرفت. نیش مار به شدت دردناک بود و کشاورز با وحشت متوجه شد که نیشش سمی است. درد شدیدی در بدنش احساس کرد و به زودی متوجه شد که ممکن است جانش را از دست بدهد.
در حالی که آخرین نفسهایش را میکشید، حامد به افرادی که دورش جمع شده بودند، نگاهی عمیق و معنادار انداخت و گفت: «از سرنوشت من بیاموزید که به افراد بد رحم نکنید». این جمله نه تنها نشاندهنده درد و رنج کشاورز بود، بلکه هشداری به دیگران نیز میداد تا از رحم کردن به موجوداتی که به طور طبیعی خطرناک هستند، پرهیز کنند.
مردم دور حامد جمع شدند و تحت تأثیر این درس غمانگیز قرار گرفتند. این داستان در طول سالها در روستا پخش شد و به عنوان مثال زندهای از این واقعیت که نباید به کسانی که ذاتاً افراد بدی هستند، رحم کرد، به نسلهای آینده منتقل شد.
کشاورز حامد با محبتش جان خود را از دست داد، اما یادش همواره در دلهای روستاییان باقی ماند و به آنها آموخت که در برخی موارد، محبت بیملاحظه میتواند عواقب ناگواری داشته باشد. این داستان به مرور زمان به یک افسانه تبدیل شد که هر بار در طول شبهای سرد زمستانی برای کودکان روایت میشد، تا آنها نیز به یاد داشته باشند که در زندگی خود باید مراقب باشند و در انتخابهایشان عاقلانه عمل کنند.
یک دقیقه برای فکر کردن
دوستان خوبم، این داستان یک درس مهم برای ما دارد. مهربانی چیز بسیار ارزشمندی است، اما همیشه باید بدانیم که به چه کسی مهربانی میکنیم. گاهی ممکن است با نیت خوب به کسی کمک کنیم، اما او به جای قدردانی، به ما آسیب برساند. این داستان به ما نشان میدهد که نباید فقط با احساسات خود تصمیم بگیریم، بلکه باید در مورد عواقب کارهایمان هم فکر کنیم.
کشاورز مهربان این داستان میخواست به مار کمک کند، اما فراموش کرد که مار ذاتاً حیوانی خطرناک است. ما هم در زندگی باید حواسمان باشد که به چه کسی اعتماد میکنیم و به چه کسی کمک میکنیم. البته این به این معنی نیست که نباید مهربان باشیم! بلکه باید مهربانی را با عقل و شناخت همراه کنیم.
پس همیشه قبل از اینکه به کسی کمک کنید یا به کسی اعتماد کنید، فکر کنید که آیا این کار درست است یا نه؟ و آیا این فرد شایسته محبت شما هست یا ممکن است به شما آسیب برساند؟ این یکی از مهمترین درسهایی است که میتوانیم از این داستان بگیریم.