در روزگاری نه چندان دور، غول بزرگی در قصری زیبا زندگی میکرد که باغی شگفتانگیز آن را احاطه کرده بود. باغ پر بود از گلهای رنگارنگ که همچون ستارهها میدرخشیدند. و دوازده درخت هلو که در بهار با شکوفههای نرم و صورتیرنگ زینت مییافتند و در پاییز، میوههای شیرین و خوشرنگی میدادند. کودکان هر روز بعدازظهر به باغ میآمدند تا بازی کنند و صدای خندههایشان فضای باغ را پر میکرد.
اما یک روز، غول از سفر طولانی خود بازگشت. وقتی کودکان را در باغ دید، چهرهاش درهم شد و با صدایی بلند گفت: «این باغ مال من است و فقط من میتوانم در آن باشم!»
او بلافاصله دیوار بلندی دور باغ کشید و روی آن نوشتهای نصب کرد که میگفت: «ورود ممنوع!»
کودکان غمگین شدند و دیگر جایی برای بازی نداشتند. بهزودی باغ به سکوتی غمانگیز فرو رفت. پرندگان از آواز خواندن دست کشیدند و گلها پژمرده شدند. زمستان همیشهای بر باغ سایه افکند و بهار و تابستان دیگر بازنگشتند.
یک روز، پاییز گفت: «او خیلی خودخواه است.» زمستان نیز با خندهای سرد افزود: «من همیشه اینجا خواهم ماند.»
غول که از این تغییرات تعجب کرده بود، همچنان در قصر خود زندگی میکرد و از بیرون رفتن خودداری میکرد. سالها گذشت تا اینکه یک صبح زیبا، غول صدای آواز پرندگان را شنید. او از پنجره نگاه کرد و با شگفتی دید که کودکان از سوراخی کوچک در دیوار وارد باغ شدهاند و در میان گلهای تازه شکفته بازی میکنند. هر جا که کودکان بودند، بهار بازگشته بود.
چشم غول به پسرکی افتاد که تلاش میکرد از درختی بالا برود اما نمیتوانست. او احساس کرد قلبش نرم شده است. آرام از قصر بیرون آمد و به سوی کودک رفت. وقتی کودکان او را دیدند، ترسیدند و فرار کردند؛ اما پسرک کوچک که اشک در چشمانش بود، باقی ماند.
غول با لبخندی مهربان گفت: «نگران نباش، من به تو کمک میکنم.» او پسرک را به آرامی بلند کرد و روی شاخههای درخت نشاند. ناگهان درخت شکوفه زد و پرندگان شروع به خواندن کردند. پسرک خوشحال شد و غول را بغل کرد.
غول که از این محبت شگفتزده شده بود، با صدای بلندی گفت: «این باغ از امروز متعلق به شما کودکان است!» او دیوار را با تبر شکست و اجازه داد باغ همیشه برای کودکان باز باشد.
سالها گذشت. غول پیر و ضعیف شد، اما هر روز از دیدن بازی کودکان لذت میبرد. یک روز زمستانی، او از پنجرهاش دید که درختی در دورترین نقطه باغ با شکوفههای طلایی و میوههای نقرهای پوشیده شده است. زیر درخت، همان پسرک کوچک ایستاده بود.
غول با شتاب به باغ رفت. وقتی نزدیک شد، متوجه زخمهایی روی دستان و پاهای کودک شد. با نگرانی گفت: «چه کسی تو را زخمی کرده؟ بگو تا او را مجازات کنم!»
کودک لبخندی زد و گفت: «این زخمها زخمهای عشق هستند.»
غول با شگفتی پرسید: «تو کیستی؟»
کودک پاسخ داد: «تو یک بار به من اجازه دادی در باغ تو بازی کنم. حالا آمدهام تا تو را به باغ خودم، یعنی بهشت، ببرم.»
وقتی کودکان آن بعدازظهر به باغ آمدند، غول را زیر درخت یافتند. او آرام و شادمان از دنیا رفته بود و بدنش با شکوفههای سفید پوشیده شده بود.
یک دقیقه برای فکر کردن
بچههای عزیز، امروز میخواهیم درباره داستان غولی صحبت کنیم که در یک باغ زیبا زندگی میکرد. این غول در ابتدا فکر میکرد که اگر باغ را برای خودش نگه دارد، خوشحالتر خواهد بود. اما وقتی کودکان را از باغش بیرون کرد، باغ هم غمگین شد. دیگر نه گلها شکوفه میدادند، نه پرندهها آواز میخواندند.
اما وقتی یک روز بچهها دوباره وارد باغ شدند، همه چیز تغییر کرد. باغ دوباره زیبا شد، گلها باز شدند و پرندهها برگشتند. چرا؟ چون شادی واقعی در تنها بودن نیست، بلکه در محبت و بخشیدن است.
غول وقتی دید که یک کودک کوچک نمیتواند از درخت بالا برود، به او کمک کرد. همین مهربانی باعث شد که غول متوجه شود شادی زمانی به دست میآید که آن را با دیگران تقسیم کنیم. در پایان داستان، کودک اسرارآمیز به غول پاداشی بزرگ داد و او را به باغی زیباتر، یعنی بهشت، برد.
پس درس مهم این داستان چیست؟
- اگر چیزی داریم که میتواند دیگران را خوشحال کند، آن را با آنها به اشتراک بگذاریم.
- خودخواهی باعث تنهایی و غم میشود، اما مهربانی و محبت، شادی واقعی را به زندگی ما میآورد.
- محبت کردن به دیگران، همیشه به ما بازمیگردد و روزی به خاطر کارهای خوبمان پاداش خواهیم گرفت.
حالا از شما میپرسم: اگر شما در جای غول بودید، چطور رفتار میکردید؟