رها صورتش را به شیشهی پنجره چسبانده و به قطرههایی نگاه میکند که روی کوچه میافتند و گودالهای کوچکی میسازند. مردم به همراه چترهایشان با عجله از کنار هم میگذشتند و ماشینها آرامتر از همیشه حرکت میکنند.
نزدیک ظهر است و باران همچنان میبارد. رها باید به مدرسه برود و در فکر این است که چطور بدون خیس شدن خودش را برساند. کیف مدرسهاش آماده است، لباس مدرسه اش را پیدا میکند و به مادرش میگوید:
«مامان زود باش! دیرم میشه!»
مادرش با تعجب میگوید:
«رها جان، امروز بارون خیلی شدیده، لازم نیست بری مدرسه.»
رها اصرار میکند:
«نه مامان! من میخوام برم! روزای بارونی تو مدرسه خیلی قشنگن، و خانم معلم همیشه نمرههای خوب میده!»
مادر میگوید:
«نه عزیزم، ممکنه سرما بخوری!»
رها با خواهش و التماس میگوید:
«مامان، دلم نمیخواد کلاسو از دست بدم. مطمئنم امروز قراره نقاشی کنیم.»
مادرش، تسلیم اصرارهای او میشود. لباس گرم تنش میکند و با چتر او را تا ایستگاه سرویس مدرسه میبرد. وقتی رها سوار سرویس میشود، متوجه میشود که فقط معلمها در سرویس هستند.
وقتی به مدرسه میرسند، هیچ دانشآموز دیگری آنجا نیست. باران همچنان میبارد و معلم رها با لبخند او را به سالن مدرسه دعوت میکند و میگوید:
«امروز کلاسی نداریم، اما به خاطر مسئولیتپذیری و علاقهات به درس، تو را تحسین میکنم. حالا که اینجا هستی، وقتمان را با نوشیدن چای و با شنیدن یک قصه میگذرونیم، قصهای که میتونی توی دفترت نقاشی کنی.»
معلم شروع به تعریف قصه میکند:
روزی روزگاری… خرگوش کوچکی بود که گوشهایش خیلی بلند بودند. بقیه خرگوشها همیشه او را مسخره میکردند. یک روز، خیلی ناراحت شد و به صحرا رفت تا تنها قدم بزند.
در راه، خرگوش صحراییای را دید و مشکلش را با او در میان گذاشت. خرگوش صحرایی گفت:
«به حرفشون گوش نده. تو خیلی خاصی. ولی اگر اذیت میشی، میتونم دستمال گردنم رو بهت قرض بدم. وای! خیلی بهت میاد!»
خرگوش کوچک با خوشحالی گفت:
«خیلی ممنونم!»
وقتی به خانه برگشت، خرگوشهای دیگر با دیدنش تعجب کردند. او خیلی شیک شده بود. خرگوشها گفتند:
«ما خیلی دلتنگت بودیم. لطفاً برگرد و ما رو ببخش!»
خرگوش کوچک لبخند زد و گفت:
«شما رو میبخشم، اما دوستم خرگوش صحرایی خیلی به من کمک کرد و نمیتونم تنهاش بذارم. ولی بهتون سر میزنم! خداحافظ!»
خرگوشها درس بزرگی گرفتند و… این پایان داستان بود.»
رها با دقت به قصه گوش داده بود. مداد رنگیهایش را درآورد و شروع به نقاشی کرد. وقتی کارش تمام شد، معلم یادداشت تشویقیای در دفترش نوشت.
رها با شادی به خانه برگشت و با یک فنجان شیرکاکائوی داغ از خودش پذیرایی کرد.
یک دقیقه برای فکر کردن
در داستان امروز، از علاقه رها به یادگیری و مسئولیتپذیری صحبت میکنیم. رها با اینکه باران شدید میبارید و مادرش نگران سلامتیش بود، تصمیم گرفت که به مدرسه برود. این تصمیم او نه تنها نشان از علاقه به درس داشت، بلکه اراده و پشتکار او را هم نمایان میکرد. رها به وضوح نشان داد که وقتی به چیزی علاقه داریم، باید به دنبال آن برویم و از هیچ چیزی نترسیم.
اما درسهای مهمی که رها از داستان خرگوش کوچک گرفت، اهمیت برخورد با مشکلات و داشتن همدلی با دیگران بود. وقتی خرگوش کوچک با اعتماد به نفس به مشکلاتش پاسخ میدهد، رها میفهمد که مشکلات میتوانند فرصتی برای یادگیری و رشد باشند.
در زندگی واقعی، همیشه با چالشهایی روبرو میشویم، اما مسئولیتپذیری، پشتکار و درک درست از موقعیتها به ما کمک میکند تا از آنها بهترین استفاده را ببریم. به یاد داشته باشید که گاهی اوقات باید برای رسیدن به هدفهایمان حتی در شرایط دشوار هم تلاش کنیم.