پارسا پسر شاد و هشتسالهای بود که چشمان سیاه و درخشانی داشت، درست مثل شبهای پرستاره کویر. او در خانهای گرم و دنج همراه با پدر و مادرش زندگی میکرد. پارسا عاشق دوچرخهسواری، فوتبال و خواندن داستانهای ماجراجویانه درباره کاوشگران شجاع بود. اما مدتی بود که احساس متفاوتی داشت. همیشه خسته بود و حتی فکر دوچرخهسواری هم برایش مثل بالا رفتن از یک کوه به نظر میرسید.
یک صبح آفتابی، پارسا با دردی عجیب در شکمش از خواب بیدار شد. دستش را روی شکمش گذاشت و ناله کرد: «باز هم که شروع شد…» مدتها بود که چنین دردی را حس میکرد، اما نمیخواست پدر و مادرش را نگران کند. اما امروز، دردش از همیشه شدیدتر بود. تصمیم گرفت موضوع را به مادرش بگوید.
پارسا در حالی که وارد آشپزخانه شد و بوی نان تازه را استشمام کرد، گفت: «مامان، من حالم خوب نیست.»
مادرش با نگرانی به او نگاه کرد و گفت: «اوه، پارسا! چی شده عزیزم؟»
او سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «شکمم درد میکنه و خیلی خستهام.»
مادرش کنار او زانو زد و دستی به موهایش کشید: «بیا بریم پیش دکتر نادری، عزیزم. باید بفهمیم چی شده.»
پارسا سرش را تکان داد، اما دلشوره داشت. او تا به حال به بیمارستان نرفته بود و فکرش باعث میشد حس کند یک بادکنک پر از هواست که هر لحظه ممکن است بترکد.
بعد از یک مسیر کوتاه، به بیمارستان رسیدند. ساختمان سفید و بزرگ در آفتاب میدرخشید. پارسا نفس عمیقی کشید و سعی کرد شجاعتش را جمع کند. با خودش گفت: «فقط یک معاینه است.» هرچند که دلش پر از اضطراب بود.
وقتی وارد بیمارستان شدند، زنی مهربان به نام خانم گلبندی به آنها خوشامد گفت. او عینکی رنگارنگ به چشم داشت که او را شبیه یکی از شخصیتهای کتابهای داستانی مورد علاقه پارسا کرده بود.
او با لبخندی گرم پرسید: «خوش آمدید! چه کمکی از دستم برمیاد؟»
پارسا آرام گفت: «شکمم درد میکنه» و دست مادرش را محکم گرفت.
خانم رضایی به او اطمینان داد: «خب، پس بیایم ببینیم چه خبره! نگران نباش، همه چیز درست میشه.» پارسا کمی احساس بهتری پیدا کرد، بهخصوص با مهربانی او.
بعد از مدتی، آنها را به اتاق کوچکی بردند که یک پرستار به نام خانم اکبری آنجا منتظرشان بود. او دفتری در دست داشت و با لحنی آرام گفت: «سلام پارسا! چند تا سؤال ازت میپرسم، باشه؟»
پارسا سعی کرد شجاع به نظر برسد و گفت: «باشه.»
«از ۱ تا ۱۰، چقدر شکمت درد میکنه؟»
پارسا فکر کرد و گفت: «شاید ۶.»
مریم یادداشت کرد و پرسید: «احساس خستگی یا سرگیجه هم داری؟»
پارسا لحظهای فکر کرد. «آره، خیلی زیاد. مخصوصاً وقتی فوتبال بازی میکنم.»
«مرسی که گفتی، پارسا. دکتر نادری تا چند دقیقه دیگه پیشت میاد.» مریم با لبخندی اطمینانبخش از اتاق خارج شد.
پارسا به اطراف نگاه کرد. روی دیوارها پوسترهای رنگارنگی چسبانده شده بود. یکی از آنها یک قلب کارتونی بزرگ را نشان میداد که میرقصید و میخواند: «قلبت را شاد نگه دار!» پارسا خندید و با خودش گفت: «شاید شکمم هم دلش میخواد برقصه!»
چند دقیقه بعد، دکتر نادری وارد شد. او مردی بلندقد و مهربان بود که کراواتی آبی با طرح ببرهای کوچک به گردن داشت.
او با لبخندی دوستانه گفت: «سلام، پارسا! شنیدم که حالت خوب نیست.»
«آره، شکمم درد میکنه و خیلی خستهام.» پارسا کمی احساس راحتی کرد.
دکتر نادری سری تکان داد. «بذار ببینم چه خبره.» او ضربان قلب پارسا را بررسی کرد و به آرامی شکمش را معاینه کرد. «تو پسر شجاعی هستی، پارسا. فکر میکنم باید چند آزمایش انجام بدیم تا بفهمیم دقیقاً چه مشکلی داری. اما نگران نباش! ما با هم از پسش برمیایم.»
پارسا چشمهایش را گشاد کرد و گفت: «آزمایش؟ مثل آزمایش علمی؟»
دکتر نادری خندید و گفت: «دقیقاً! مثل کلاس علوم، اما این بار، ما داریم دنبال سرنخهایی میگردیم که به ما کمک کنه بفهمیم چه خبره.»
پارسا لبخند زد: «خب، من میتونم یه کارآگاه باشم!»
پس از انجام آزمایشها، دکتر با چهرهای جدی بازگشت.
«پارسا، به نظر میرسه که دچار آپاندیسیت شدی. یعنی آپاندیست ملتهب شده و باید آن را برداریم. اما نگران نباش! این جراحی معمولیه و خیلی زود دوباره به ماجراجوییهات برمیگردی.»
پارسا چشمانش را گشاد کرد: «جراحی؟ مثل فیلمها؟»
دکتر نادری با شیطنت چشمکی زد. «بله، اما خیلی کمتر از فیلمها هیجانانگیزه!»
پارسا با کمک مادرش، تصمیم گرفت که جراحی کند. روز جراحی، او لباس بیمارستانیاش را پوشید و با لبخند گفت: «من، پارسای شجاعم!»
مادرش خندید و گفت: «درسته! قهرمانها هیچوقت نمیترسن.»
در اتاق عمل، نورهای روشن بالای سرش مانند ستارههای درخشان بودند. دکتر بیهوشی گفت: «قراره کمی خوابآلوده بشی، پارسا. فقط چشمهات رو ببند و تا ده بشمار، باشه؟»
«باشه!» پارسا چشمانش را بست. «یک… دو… سه…» و قبل از آنکه بفهمد، خوابش برد.
وقتی بیدار شد، مادرش کنار او بود و دستش را گرفته بود.
«تو موفق شدی، پارسا!»
او به اطراف نگاه کرد. در گوشه اتاق، یک بادکنک ببر سبز بزرگ با لبخندی بامزه منتظرش بود. «وای! این بهترین هدیه است!»
در روزهای بعد، پارسا با پرستارها و بیماران دیگر دوست شد. او داستانهای ماجراجویانهای برای پسری به نام کیان تعریف کرد که بیمار بود. آنها با هم بازی کردند، خندیدند و حتی یک نمایش اجرا کردند که پرستارها را به خنده انداخت.
چند هفته بعد، پارسا آماده رفتن به خانه شد. او در ورودی بیمارستان ایستاد و گفت: «من دلم برای اینجا تنگ میشه.»
مادرش با لبخند گفت: «تو خیلی شجاع بودی، پارسا. یادته چی یاد گرفتی؟»
پارسا سری تکان داد. «اینکه نترسیدن مهم نیست، بلکه مهمه که با ترسم روبهرو بشم!»
و با قلبی پر از شجاعت و ذهنی پر از داستان، پارسا آماده شد تا ماجراجویی بعدیاش را آغاز کند.
یک دقیقه برای فکر کردن
همهی ما گاهی میترسیم. ترس از دکتر، ترس از امتحان، یا حتی ترس از شروع کاری جدید. اما شجاع بودن به این معنی نیست که اصلاً نترسیم، بلکه یعنی با وجود ترس، قدم برداریم و آن را پشت سر بگذاریم.
داستان پارسا به ما نشان میدهد که هر چالشی میتواند فرصتی برای یادگیری باشد. او در ابتدا از رفتن به بیمارستان و جراحی میترسید، اما با کمک مادر، پزشکان و پرستاران یاد گرفت که این فقط یک مرحله است و به زودی حالش خوب خواهد شد. وقتی فهمید که میتواند این تجربه را به یک ماجراجویی علمی تبدیل کند، دیگر بیمارستان برایش جای وحشتناکی نبود، بلکه فرصتی برای کشف چیزهای جدید شد.
در زندگی، وقتی با مشکلاتی روبهرو میشویم، میتوانیم به آنها به چشم یک ماجراجویی نگاه کنیم. مثل پارسا که تصمیم گرفت کارآگاه باشد و دلیل بیماریاش را کشف کند. پس اگر روزی با مسئلهای روبهرو شدید که کمی شما را نگران کرد، یادتان باشد که شما هم مثل پارسا، میتوانید شجاع باشید.
و همیشه به خاطر داشته باشید: نترسیدن مهم نیست، بلکه مهم این است که با ترسهایمان روبهرو شویم!