در روستایی دنج در حاشیهی جنگلهای نجوا، کارگاهی کوچک و شگفتانگیز وجود داشت. این کارگاه مانند هیچ کارگاه دیگری نبود؛ پر از رنگها، صداها و ابزارهای عجیبوغریب بود. صاحب این مکان جادویی، مخترعی به نام آقای تدبیر بود. او مردی مهربان بود و چشمانی داشت که مانند ستارگان میدرخشیدند.
هر صبح، با تابیدن اولین پرتوهای خورشید از پنجرهی کارگاه، ماشینهای شگفتانگیز جان میگرفتند؛ با وزوز و جرقههای کوچک به حرکت درمیآمدند و آماده میشدند تا روزی پر از اختراع و شگفتی را آغاز کنند. آقای تدبیر عاشق کارگاهش و همهی وسایل کنجکاو برانگیزش بود.
یک روز آفتابی، آقای تدبیر تصمیم گرفت اختراعاتش را با کودکان روستا به اشتراک بگذارد. او درِ کارگاه را باز کرد و تابلویی رنگارنگ آویخت که روی آن نوشته شده بود: «به دنیای اختراعات خوش آمدید!»
همان بعدازظهر، پسری پرجنبوجوش به نام کیان با اشتیاق از راه رسید. او پر از سؤال بود و مدتها بود که دربارهی کارگاه آقای تدبیر از دوستانش شنیده و آرزو داشت که از نزدیک آن را ببیند.
به محض ورود، چشمان کوروش از حیرت گشاد شد. فرفرههایی در هوا میچرخیدند، ساعتی آهنگهای مختلفی در هر ساعت مینواخت و ربات کوچکی با خوشحالی برایش دست تکان میداد.
آقای تدبیر با لبخندی گرم گفت: «سلام، کاوشگر کوچک! به کارگاه من خوش آمدی. دوست داری یاد بگیری که چطور اختراع میکنم؟»
چشمان کوروش از هیجان برق زد و با ذوق گفت: «بله، لطفاً!»
آقای تدبیر خندید و او را به سمت میز کارش برد. «اینجاست که جادو اتفاق میافتد. اختراعات با یک ایده شروع میشوند، درست مثل بذری که رشد میکند و به درختی بزرگ تبدیل میشود.»
او دفترچهی کوچکی را که پر از طرحها و نقاشیها بود، برداشت و ادامه داد: «من همیشه این دفتر را همراه دارم تا ایدههایم را یادداشت کنم. یک مخترع باید همیشه آماده باشد تا الهام را شکار کند!»
آقای تدبیر جعبهای رنگارنگ و بزرگ را باز کرد که پر از چرخدندهها، فنرها، دکمهها و نخهای مختلف بود. «اینها قطعات سازندهی من هستند. همانطور که تو با آجرهای کوچک یک خانه میسازی، من هم با این قطعات اختراعاتم را میسازم.»
کوروش یک چرخدندهی براق را برداشت و کنجکاوانه پرسید: «این چیه؟»
آقای تدبیر لبخند زد: «این یک چرخدنده است. چرخدندهها به حرکت کردن کمک میکنند. آنها مثل دستیارهای کوچکی هستند که ماشینها را زنده میکنند!»
کوروش با خنده تصور کرد که دستیارهای کوچکی درون ماشینها میدوند و آنها را به حرکت درمیآورند. سپس با هیجان پرسید: «الان روی چه چیزی کار میکنی، آقای تدبیر؟»
آقای تدبیر با لحنی رازگونه گفت: «دارم روی یک دستگاه ویژه کار میکنم که از صدای باد موسیقی میسازد. اسمش رو گذاشتم نغمهگر باد.»
چشمان کوروش از حیرت گرد شد. «واو! چطور کار میکنه؟»
آقای تدبیر توضیح داد: «نغمهگر باد، باد را با بادبانهای نرم و بزرگش میگیرد. وقتی باد میوزد، بادبانها میچرخند و چرخدندهها و فنرها شروع به حرکت میکنند. در کنار هم، نوایی دلنشین میسازند!»
در حالی که گفتوگو میکردند، آقای تدبیر داستانهایی از ماجراجوییهای اختراعیاش برای کوروش تعریف کرد. «گاهی اوقات، اختراعات از بار اول درست کار نمیکنند. یک بار تلاش کردم ماشینی بسازم که نقاشی کند، ولی در نهایت دیوارها، کف زمین و حتی گربهام، آقای پشمالو، رنگی شدند!»
کوروش با خنده تصویر گربهای رنگارنگ را در ذهنش مجسم کرد. «بعدش چی شد؟»
آقای تدبیر با لبخند گفت: «تسلیم نشدم! دوباره و دوباره امتحان کردم. این راز موفقیت یک مخترع است؛ باید ادامه بدهی، حتی وقتی اوضاع کمی بههم میریزد!»
کوروش سری تکان داد و احساس کرد که چیزی مهم را یاد گرفته است. او فهمید که اختراع کردن فقط ساختن چیزهای جدید نیست، بلکه یاد گرفتن، تلاش کردن و هرگز تسلیم نشدن است.
با غروب خورشید وقت رفتن کوروش فرا رسید. او در این مدت چیزهای زیادی یاد گرفته بود و لحظات فوقالعادهای را با آقای تدبیر سپری کرده بود.
قبل از خداحافظی، کوروش با لبخندی بزرگ گفت: «ممنون که اختراعاتت رو به من نشون دادی و یادم دادی که یک مخترع چطور فکر میکنه. منم میخوام چیزی بسازم!»
آقای تدبیر با افتخار گفت: «عالیه، کوروش! یادت باشه، هر اختراع بزرگی با یک ایدهی کوچک شروع میشه. به رویاهایت باور داشته باش و ببین که چه چیزهای شگفتانگیزی میتوانی بسازی!»
کوروش با شوق دست تکان داد و در مسیری که به خانه میرفت، در ذهنش پر از ایدههای تازه بود. شاید یک روز او هم کارگاهی جادویی مثل آقای تدبیر داشته باشد.
و اینگونه بود که در آن روستای کوچک، در کنار جنگلهای نجوا، رویاها پرواز میکردند و روح خلاقیت و اختراع، نسل به نسل در میان کودکان ادامه مییافت.
یک دقیقه برای فکر کردن
دیدید چقدر دنیای اختراعات جالب است؟ آقای تدبیر به ما یاد داد که هر چیزی از یک ایدهی کوچک شروع میشود. اما فقط داشتن ایده کافی نیست. او همیشه دفترچهای همراه داشت تا ایدههایش را یادداشت کند، چون میدانست که خلاقیت مثل نسیمی است که اگر آن را ثبت نکنی، ممکن است از بین برود.
اما مهمتر از همه، یاد گرفتیم که یک مخترع واقعی هیچوقت از شکست نمیترسد. به یاد داری که آقای تدبیر گفت اولین بار که دستگاهش را ساخت، شکست خورد؟ اما او ناامید نشد، دوباره تلاش کرد و یاد گرفت که چطور بهتر شود. این موضوع در زندگی ما هم مهم است. اگر در یادگیری چیزی، مثل حل یک مسئلهی ریاضی یا دوچرخهسواری، موفق نشدی، نباید ناراحت شوی. باید بفهمی که چرا جواب نداد، تغییرش بدهی و دوباره امتحان کنی.
پس اگر روزی ایدهای داشتی، آن را بنویس. اگر چیزی درست کردی و نشد، دوباره تلاش کن. دنیا پر از آدمهایی مثل آقای تدبیر است که با تلاش و پشتکار چیزهای شگفتانگیزی ساختهاند. شاید روزی تو هم بتوانی چیزی اختراع کنی که زندگی آدمها را بهتر کند!