در بالای درختی بلند در دل جنگل جادویی، سه جغد کوچک به نامهای تئو، پرسی و بیل زندگی میکردند. هر شب، در لانهی دنجشان که با نرمترین برگها و نرمترین شاخهها تزئین شده بود، به قصههای آرامشبخش مادرشان درباره ماه و ستارهها گوش میدادند. در دل این جنگل شگفت انگیز، آواز پرندگان و صدای زوزه باد به گوش میرسید و هر شب با نور ملایم ماه آسمان، جغدها به خواب میرفتند.
یک شب، در حالی که آسمان پرستاره بود و ماه مانند یک گوی نقرهای در آسمان میدرخشید، مادرشان با صدای گرم و محبتآمیزش گفت: «من باید بروم غذا پیدا کنم، ولی زود برمیگردم.» تئو، که همیشه شجاع و با اعتماد به نفس بود، با لحن دلگرمکنندهای گفت: «نگران نباش، مامان! ما مراقب خودمان هستیم.»
مادر با بالهای نرم و لطیفش به دل شب پرواز کرد. اما با گذر زمان، ماه در آسمان بالا رفت و ستارهها درخشانتر شدند. پرسی که همیشه نسبت به تغییرات حساس بود، آرام گفت: «من دلم برای مامان تنگ شده.» صدای او به قدری ضعیف و لرزان بود که بیل، کوچکترین جغد، احساس کرد قلبش فشرده شده و با نگرانی گفت: «من هم همینطور.» سارا، که در ابتدا مطمئن بود، حالا خودش هم کمی مضطرب شده بود، اما سعی کرد آنها را آرام کند: «نگران نباشید، مامان برمیگرده.»
همان لحظه، نسیم ملایمی از میان درختها گذشت و صدای خشخش برگها به گوششان رسید. پرسی با تعجب گفت: «شاید این صدای مامانه که میخواد بهمون بگه نزدیکه.» بیل با سر تأیید کرد و ترسش کمکم از بین رفت. سارا هم لبخند زد و گفت: «بله، گوش بدیم و منتظر بمونیم.»
کمی بعد، صدای بالهای مادرشان را شنیدند. او با چشمانی پر از عشق و مهربانی برگشته بود. بچهها با هیجان فریاد زدند: «مامان! دلمون برات تنگ شده بود!» مادر آنها را در آغوش کشید و گفت: «نگران نباشید، من همیشه برمیگردم.»
آن شب، زیر نور ملایم ماه، سه جغد کوچک در کنار هم به خواب رفتند. آنها خواب دیدند که در آسمان پرواز میکنند و با مادرشان به کاوش در جنگلهای جادویی میپردازند، جایی که گلها همیشه میخندیدند و درختان به آنها خوشآمد میگفتند.
چند شب بعد، مادرشان دوباره به شکار رفت و بچهها نگران بودند، اما این بار با هم تصمیم گرفتند که سرگرم شوند و وقت خود را با بازی در لانه بگذرانند. سارا پیشنهاد کرد: «بیایید یک مسابقه پرواز در اطراف درخت برگزار کنیم!» پرسی با شور و اشتیاق گفت: «بله! من میخواهم برنده شوم!» بیل هم با شوق گفت: «من هم همینطور!»
آنها به نوبت در لانه پرواز کردند و قهقهههایشان در دل جنگل طنینانداز شد. هر بار که یکی از آنها پرچم پیروزی را بلند میکرد، بقیه با خوشحالی دست میزدند. و این شادی آنها را شجاعتر کرد و ترس از غیبت مادر را کمرنگتر کرد.
درست در اوج بازی، نسیم شب دوباره به وزیدن درآمد و بچهها صدای آشنای بالهای مادر را شنیدند. مادر به لانه برگشت و با دیدن بچههایش که با خوشحالی در حال بازی بودند، لبخند زد. او گفت: «چقدر خوشحالم که شما به یکدیگر کمک میکنید و شجاع هستید.»
بچهها با خوشحالی دور او جمع شدند و داستانهایی از مسابقههایشان برایش تعریف کردند. مادر با دقت به حرفهایشان گوش داد و هر بار که لبخند میزد، عشق و محبتش را به آنها منتقل میکرد. شب به آرامی سپری شد و بچهها دوباره در کنار مادرشان خوابشان برد.
از آن پس، بچههای جغد همیشه با هم بازی میکردند و به یاد میآوردند که حتی در غیاب مادرشان، عشق و حمایت او در دلشان حضور دارد. آنها فهمیدند که هر چقدر هم که شب تاریک باشد، نور امید و محبت همیشه در دل آنها میدرخشد.
یک دقیقه برای فکر کردن
این داستان نه تنها یک داستان زیبا و دلنشین است، بلکه یک پیام مهم برای همه دارد.
گاهی اوقات در زندگی با مشکلات و نگرانیهایی روبهرو میشویم که باعث میشود احساس کنیم در تاریکی شب گیر کردهایم. مثل جغدهای کوچک که وقتی مادرشان از آنها دور میشود، احساس ترس و نگرانی میکنند. اما همانطور که این جغدها یاد گرفتند، وقتی به یکدیگر اعتماد داشته باشیم و از حمایت و عشق یکدیگر بهره ببریم، میتوانیم هر ترسی را شکست دهیم.
این داستان به ما یاد میدهد که در غیاب عزیزانمان، میتوانیم خودمان شجاع و قوی باشیم. وقتی به یکدیگر کمک کنیم و محبت را در دل خود نگه داریم، هیچ چیزی نمیتواند ما را شکست دهد. بچهها و بزرگترها باید به یاد داشته باشند که همیشه باید در کنار هم باشیم و از قدرت حمایت متقابل استفاده کنیم.
حتی در تاریکترین شبها، نور امید و محبت همیشه در دل ما میدرخشد. بنابراین، باید به یکدیگر عشق ورزید و از امید، شجاعت و حمایت یکدیگر بهرهمند شویم تا در برابر مشکلات و چالشها پیروز شویم.
درسهای این داستان:
- شجاعت در برابر ترسها به معنای حمایت از یکدیگر است.
- محبت و امید میتواند در دل تاریکی شب، نورانی باشد.
- در غیاب عزیزانمان، محبت و عشق آنها در دل ما باقی میماند.