روزی روزگاری، در یک شهر کوچک، پسری به نام بردیا زندگی میکرد. بردیا پسری مهربان و دوستداشتنی بود که عاشق کاوش و پیدا کردن دوستان جدید بود. او چشمان درخشان و کنجکاوی داشت.
یک روز آفتابی، وقتی بردیا در پارک بازی میکرد، متوجه شد که پسری به تنهایی کنار تابها نشسته است. بردیا، به سمت او رفت و گفت: «سلام، من بردیا هستم. اسم تو چیه؟»
بورژین نگاه کرد و به آرامی لبخند زد. «سلام،بردیا. من بورژین هستم.»
بردیا دید که بورژین کمی تنها و ناراحت به نظر میرسد، بنابراین از او پرسید: «دوست داری با من بازی کنی؟ میتوانیم با هم خیلی خوش بگذرانیم!»
چشمان بورژین درخشان شد و با اشتیاق سر تکان داد. «اره خیلی دوست دارم»
از آن روز به بعد، بردیا و بورژین بهترین دوستان یکدیگر شدند. ساعتها با هم بازی میکردند، داستان میگفتند و با هم میخندیدند. بردیا ویلچر بورژین را هل میداد و آنها در پارک ماجراجویی میکردند، گاهی خود را دزدان دریایی میدیدند یا در حال کاوش در جنگل بودند.
یک روز، بردیا و بورژین تصمیم گرفتند در نزدیکی دریاچه زیبای پارک پیکنیک برپا کنند. آنها ساندویچهای مورد علاقه، میوهها و جعبههای آبمیوه خود را برداشته و زیر سایه درختی بزرگ نشستند. اما بردیا متوجه شد که چیزی بورژین را ناراحت کرده است.
بردیا با نگرانی پرسید: «بورژین، همه چیز خوبه؟ به نظر میرسه کمی ناراحتی.»
بورژین آهی کشید و به پایهایش نگاه کرد.«گاهی اوقات، آرزو میکنم مثل تو بتونم بدوم و بپرمو. داشتن ویلچر سخته.»
بردیا متوجه احساس بورژین شد، اما میدانست که متفاوت بودن به این معنی نیست که نتوان کارهای شگفتانگیزی انجام داد. «بورژین، شاید نتونی بدوی، اما قلبی پر از شجاعت و مهربانی داری. این تو را به شکلی منحصر به فرد خاص میکند.»
بورژین لبخند زد و احساس دلگرمی کرد. حرفهای بردیا قلب او را لمس کرد و متوجه شد که ویلچر او را تعریف نمیکند. از آن به بعد، بورژین اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد.
سالها گذشت و بردیا و بورژین به دوستی خود ادامه دادند. آنها در کنار یکدیگر از سختیها گذشتند و همیشه یکدیگر را تشویق و الهام میبخشیدند.
یک روز، یک نمایش استعداد در مدرسهشان برگزار شد. بردیا عاشق آواز خواندن بود و بورژین عاشق نقاشی. آنها تصمیم گرفتند به عنوان یک تیم شرکت کنند. بردیا یک آهنگ زیبا میخواند و بورژین نقاشی شگفتانگیزی میکشید که از موسیقی الهام گرفته بود.
روز نمایش استعداد رسید و بردیا و بورژین روی صحنه ایستادند. بردیا با تمام وجود شروع به آواز خواندن کرد و بورژین با اشتیاق نقاشی میکشید. تماشاگران با حیرت نظاره میکردند و استعدادهای آنها به هم پیوست و تجربهای جادویی و فراموشنشدنی ایجاد کرد.
وقتی نمایش تمام شد، جمعیت شروع به دست زدن و تشویق کرد. بردیا و بورژین یکدیگر را محکم در آغوش گرفتند و به آنچه که با هم به دست آورده بودند افتخار کردند.
از آن روز به بعد، بردیا و بورژین به عنوان دو دوست خلاق و الهامبخش شناخته شدند. آنها با استعدادهای خود و دوستی بیپایانشان دیگران را الهام بخشیدند.
بردیا و بورژین به همه یاد دادند که داشتن یک ناتوانی باعث محدودیت توانمندیهای فرد نمیشوند. با عزم، محبت و حمایت، هر کسی میتواند به رویاهای خود دست یابد و تأثیر مثبتی بر دنیا بگذارد.
و بدین ترتیب، دوستی ویژه آنها شکوفا شد و اثری ماندگار از خود بر جا گذاشت. بردیا و بورژین به دنیا نشان دادند که دوستی واقعی مرز نمیشناسد و با هم، هر چیزی ممکن است.
یک دقیقه برای فکر کردن
این داستان به ما نشان میدهد که هر فرد، با هر شرایط و ویژگیای که داشته باشد، میتواند دوست خوبی باشد و در کنار دیگران زندگی پر از شادی و موفقیت را تجربه کند. امیر و سینا در داستان ما، با وجود اینکه یک نفر از ویلچر استفاده میکند و دیگری از نظر جسمی قادر به حرکت آزادانه است، با یکدیگر دوستی واقعی ایجاد کردند. این دوستی هیچ مرز و محدودیتی نمیشناسد و باعث میشود هر دو به تواناییهای خود پی ببرند.
پیامی که میتوانیم از این داستان بگیریم این است که محدودیتها فقط در ذهن ما هستند. سینا با ویلچرش و امیر با تواناییهای خود، هر دو توانستند به آرزوهایشان برسند و کاری بزرگ انجام دهند. این نشان میدهد که همیشه باید به ویژگیهای مثبت خود و دیگران توجه کنیم و تلاش کنیم تا از هر فرصتی برای رشد و پیشرفت استفاده کنیم.
در دنیای امروز که همیشه به دنبال تغییر و پیشرفت هستیم، مهم است که فرزندانمان یاد بگیرند که پذیرش تفاوتها نه تنها چیزی منفی نیست، بلکه باعث تقویت روابط انسانی و بهبود شرایط میشود. همچنین، به یاد داشته باشیم که دوستی واقعی میتواند به ما کمک کند تا به رویاهایمان برسیم و هر روز بهتر شویم. بنابراین، همواره باید از همدیگر حمایت کنیم و به یکدیگر انگیزه بدهیم تا هر کدام بهترین نسخه از خود باشیم.