روزی روزگاری پسری کوچک به نام رضا در یک خانواده فقیر زندگی میکرد. یک روز در حال عبور از جنگل و حمل چوبهایش بود که پیرمردی را دید که بسیار گرسنه بود. رضا میخواست به او غذا بدهد، اما خود او هم هیچ غذایی نداشت. پس به راه خود ادامه داد.
در مسیرش، گوزنی را دید که تشنه بود. رضا میخواست به او آب بدهد، اما خودش هم آبی نداشت. بنابراین دوباره به راهش ادامه داد.
بعد از مدتی، مردی را دید که قصد داشت یک اردوگاه برپا کند، اما چوب نداشت. رضا از او سوال کرد و چوبهایی که حمل میکرد را به او داد. در عوض، مرد به او مقداری غذا و آب داد.
رضا حالا به نزد پیرمرد برگشت و به او غذا داد و به گوزن نیز آب داد. پیرمرد و گوزن بسیار خوشحال شدند. رضا سپس با دل شاد مسیر خود را ادامه داد.
اما روزی رضا از تپهای سقوط کرد. او درد شدیدی داشت و نمیتوانست حرکت کند، و هیچکس هم در آنجا نبود تا به او کمک کند. اما همان پیرمرد که قبلاً به او کمک کرده بود، او را دید. سریع به سمت او دوید و او را از پایین تپه بالا کشید. رضا زخمی شده بود و پایش پر از جراحت بود. گوزنی که رضا به او آب داده بود، زخمیهای او را دید و به سرعت به جنگل رفت و مقداری گیاهان دارویی آورد. پس از مدتی، زخم های رضا درمان شد.
همه خیلی خوشحال بودند که توانستهاند به یکدیگر کمک کنند و در کنار هم بودن، قدرتی برای حل مشکلاتشان بود.
یک دقیقه برای فکر کردن
دوستان عزیزم، گاهی اوقات در زندگی، ممکن است خودمان دچار مشکلاتی شویم و احساس کنیم که کمبود داریم یا نمیتوانیم به دیگران کمک کنیم. اما همیشه در دلِ سختیها فرصتی برای کمک به دیگران وجود دارد. در این داستان، رضا که خود فقیر بود، حتی وقتی چیزی نداشت، به دیگران کمک کرد. او به پیرمرد گرسنه غذا داد، به گوزن تشنه آب داد، و به مرد نیازمند چوب داد. اما در نهایت زمانی که خود به کمک نیاز داشت، همان کسانی که او به آنها کمک کرده بود، به سراغش آمدند تا او را یاری کنند.
این داستان به ما میآموزد که در زندگی همیشه باید در کنار هم باشیم و به یکدیگر کمک کنیم. حتی اگر خودمان کمبود داشته باشیم، گاهی اوقات یک عمل کوچک از ما میتواند کمک بزرگی به دیگران باشد. وقتی به دیگران کمک میکنیم، نه تنها آنها را یاری کردهایم، بلکه در نهایت خودمان نیز از کمکهایشان بهرهمند میشویم.