در یک شهر کوچک و دنج، دختری شاد به نام لیلا زندگی میکرد. لیلا عاشق کشف دنیای اطرافش بود، اما مکان مورد علاقهاش در کلاس درس مدرسه بود. معلم او، خانم موسوی، مهربانترین معلمی بود که میتوانستید تصور کنید. او لبخندی گرم داشت و صدای آرامشبخشی که باعث میشد همه احساس راحتی کنند.
یک سهشنبهی آفتابی، لیلا وارد کلاسش شد و قلبش پر از هیجان بود. دیوارها با پوسترهای رنگارنگی از اعداد، حروف و شگفتیهای طبیعت تزئین شده بود. اما امروز، چیزی جدید روی تخته آویزان بود، یک پوستر بزرگ که نوشته بود: «قوانین کلاس!»
خانم موسوی وارد کلاس شد و گفت: «صبح بخیر، بچهها!» و وقتی بچهها در صندلیهایشان نشستند، ادامه داد: «امروز میخواهیم در مورد قوانین کلاسمان صحبت کنیم. قوانین به ما کمک میکنند تا با هم به خوبی یاد بگیریم و بازی کنیم.»
دوست لیلا، ریما که کنار او نشسته بود، با شور و اشتیاق دستش را بالا برد: «خانم موسوی، چرا ما به قوانین نیاز داریم؟ نمیتوانیم هر کاری که خواستیم بکنیم؟»
خانم موسوی با لبخندی نرم گفت: «سوالی عالی پرسیدی، ریما! قوانین مهم هستند چون ما را ایمن نگه میدارند و به ما کمک میکنند تا یکدیگر را محترم بشماریم. به نظرتان چه اتفاقی میافتد اگر هیچ قانونی نباشد؟»
کلاس برای لحظهای سکوت کرد و سپس لیلا گفت: «گاهی اوقات همه با هم صحبت میکنند و هیچکس نمیتواند ایدههایش را به درستی بیان کند!»
خانم موسوی با لبخند گفت: «دقیقا! و قانون دوم این است: برای صحبت کردن دست خود را بالا ببرید. اینطور همه میتوانند فرصتی برای اشتراکگذاری افکارشان داشته باشند.»
بچهها سرشان را به نشانه موافقت تکان دادند. لیلا فکر کرد که گاهی اوقات وقتی همه همزمان صحبت میکنند، صداها شلوغ و بینظم میشود. بالا بردن دستها به نظر ایده بهتری میرسید.
خانم موسوی ادامه داد: «این ما را به قانون سوم میرساند، مهربانی و کمککردن به همکلاسیهایتان. اگر کسی در حال تلاش است، خوب است که به او کمک کنید.»
چشمهای لیلا درخشید. او عاشق کمک به دیگران بود! هفته پیش به ریما کمک کرده بود تا مداد گمشدهاش را پیدا کند. این کار احساس خوبی به او میداد.
خانم موسوی گفت: «و قانون چهارم، ما باید همیشه تلاشمان را بکنیم، حتی وقتی که کار سخت است. همه اشتباه میکنند، و این اشکالی ندارد!»
لیلا کمی احساس لرز کرد. به یاد آورد وقتی که در حل یک مسئله ریاضی اشتباه کرده بود. ابتدا ناراحت شده بود، اما خانم موسوی او را تشویق کرده بود تا دوباره تلاش کند.
خانم موسوی گفت: «و آخرین قانون این است که کلاسمان را تمیز نگه داریم. یک فضای تمیز به ما کمک میکند تا بهتر تمرکز کنیم.»
لیلا کمی اخم کرد و گفت: «اما اگر کلاس در طول درس هنر شلوغ شود چه؟»
خانم موسوی پاسخ داد: «اشکالی ندارد که در حین خلق آثار هنری کمی شلوغ بشویم، اما باید همیشه بعد از آن تمیز کنیم.»
ریما دوباره دستش را بالا برد: «اگر کسی قانون را بشکند، چه؟»
خانم موسوی کمی فکر کرد: «اگر کسی فراموش کند که یک قانون را رعایت کند، میتوانیم او را با مهربانی یادآوری کنیم. همه ما گاهی اشتباه میکنیم و کمک به یکدیگر مهم است.»
لیلا احساس خوشحالی کرد. قوانین منطقی و منصفانه به نظر میرسیدند. با ادامهی کلاس، همه دربارهی اینکه یک دوست خوب و یک دانشآموز خوب بودن چه معنایی دارد، صحبت کردند.
در هفتههای بعد، لیلا و دوستانش به یادگیری قوانین کلاس ادامه دادند. ابتدا همه کمی سختی کشیدند، اما به تدریج این قوانین به جزئی از زندگی روزمرهشان تبدیل شدند.
یک روز در ساعت ریاضی، وقتی خانم موسوی سؤال سختی پرسید، ریما به سختی سعی کرد جواب بدهد، اما درست نتواست. او ناگهان ناراحت شد و سرش را پایین انداخت. لیلا به او نگاه کرد و گفت: «یادت نره، ریما! همه ما اشتباه میکنیم، فقط باید دوباره تلاش کنیم.»
ریما با نگاهی ناامید به لیلا نگاه کرد. «اما من خیلی تلاش کردم! نمیدونم چرا نمیتونم جواب درست رو پیدا کنم.»
لیلا لبخندی زد: «بذار من بهت کمک کنم! شاید با هم بتونیم حلش کنیم.»
خانم موسوی که این گفتگو را شنید، به آرامی گفت: «این همان چیزی است که ما در مورد کمک به یکدیگر صحبت میکنیم، لیلا. عالیه که همیشه آمادهای به دوستانت کمک کنی»
در آن روز، همه یاد گرفتند که حتی در هنگام شکست هم میتوانند از یکدیگر حمایت کنند و با تلاش دوباره، به هدفشان برسند.
آن هفته، خانم موسوی متوجه شد که بچهها به خوبی از قوانین کلاس پیروی میکنند. او دید که لیلا به ریما کمک میکند، ریما سخت در حال کار است و حتی آتوسا اسباببازیهایش را با بقیه تقسیم میکند. این اتفاقها باعث شد قلب خانم موسوی از شادی پر شود.
روز جمعه، خانم موسوی اعلام کرد: «من خیلی افتخار میکنم که شما به خوبی قوانین کلاس رو رعایت کردید! برای جشن گرفتن این موضوع، امروز یه مهمونی ویژه خواهیم داشت!»
بچهها با هیجان فریاد زدند «وای! چه عالی!» لیلا دستانش را زد به هم، خوشحال از اینکه قرار است مهمانی داشته باشند.
خانم موسوی توضیح داد: «میخواهیم خوراکی بخوریم و بازی کنیم. اما فراموش نکنید که باید قوانین رو رعایت کنید، به خصوص در مورد اشتراکگذاری و مهربانی.»
همه بچهها با شور و شوق برای جشن آماده شدند. لیلا و دوستانش با هم کلاس رو تزئین کردند. به تدریج، لیلا متوجه شد که تمام بچهها در حال کمک به یکدیگر هستند. فعالیتهای گروهی، پروژههای هنری و حتی یک زمان ویژه برای داستانگویی که در آن بچهها داستانهای دوستی و مهربانی میخواندند، باعث شده بود فضایی پر از انرژی مثبت در کلاس شکل بگیرد.
لیلا با دیدن همکلاسیهایش که با شور و شوق در حال همکاری بودند، احساس غرور میکرد. ریما بازیای را که خودش ساخته بود با بقیه به اشتراک میگذاشت، آتوسا به دوستانش کمک میکرد تا وسایل هنری را آماده کنند و همه در کنار هم کار میکردند. کلاسشان تبدیل به یک خانواده بزرگ و شاد شده بود.
یک دقیقه برای فکر کردن
بچهها، داستان امروز دربارهی اهمیت مهربانی، اشتراکگذاری و همکاری است. در این داستان، لیلا و دوستانش یاد گرفتند که وقتی به هم کمک میکنیم و قوانین رو با دقت رعایت میکنیم، میتونیم فضایی شادتر و مهربانتر بسازیم. وقتی همدیگر رو درک میکنیم و با مهربانی رفتار میکنیم، نه تنها روزهای خودمون رو بهتر میکنیم، بلکه به دیگران هم کمک میکنیم تا احساس خوشبختی و راحتی داشته باشند.
این داستان به ما میگه که حتی وقتی فکر میکنیم کارهایی مثل اشتراکگذاری یا رعایت قوانین سخت هستند، در نهایت باعث میشن که فضای اطرافمون به یک جای بهتر تبدیل بشه. شما هم میتونید مثل لیلا و دوستانش رفتار کنید؛ در کلاس یا حتی در خونه با مهربانی، اشتراکگذاری و کمک به دیگران، نه تنها زندگی خودتون رو بهتر میکنید، بلکه اطرافیانتون رو هم شادتر میکنید.
به یاد داشته باشید که وقتی با هم همکاری میکنیم، میتونیم کارهای بزرگی انجام بدیم و دنیای خودمون رو به جایی شادتر تبدیل کنیم.