آتوسا دختری بود که در خانهای بسیار بزرگ زندگی میکرد. خانهشان سه طبقه داشت و پر از اتاقهایی بود که هرکدام خاطراتی خاص برای آتوسا داشت. پنج اتاق خواب، دو حمام و یک آشپزخانه داشت که همیشه عطر خوش غذاهای مادرش در آن پیچیده بود.
آتوسا هشت ساله بود. دختری شاد و پرانرژی که به خاطر مهربانی و صبوریاش بین دوستان و خانوادهاش محبوب بود. او عاشق بازی با عروسکهایش بود و دوست داشت وانمود کند که یک پزشک است. اما همیشه با دقت و علاقه نقش یک دکتر را بازی میکرد، گویی در آینده واقعاً چنین شغلی خواهد داشت.
یک روز، معلم آتوسا از دانشآموزان خواست انشایی بنویسند و دربارهی شغل مورد علاقهشان صحبت کنند؛ اینکه دوست دارند وقتی بزرگ شدند چهکاره شوند و چرا. این درخواست آتوسا را به فکر فرو برد.
او ابتدا تصور کرد که شاید فروشندهی شیرینی بودن جالب باشد. بنابراین، برای امتحان، خانه را ترک کرد و تلاش کرد خود را در نقش یک فروشنده ببیند. در ذهنش شیرینیهای مختلفی را تصور کرد و به مشتریان خیالیاش فروخت. آتوسا خیلی زود متوجه شد که این کار نهتنها خستهکننده است، بلکه گرمای شدید هوا هم تحملناپذیر بود. او خسته و ناراحت به خانه برگشت و با خود فکر کرد: «این اصلاً شغل مورد علاقهی من نیست.»
شب هنگام، آتوسا که هنوز نتوانسته بود تصمیم بگیرد، به تختخواب رفت. در خواب، او خود را در یک بیمارستان دید. روپوش سفید به تن داشت و استتوسکوپی دور گردنش بود. بیماران با لبخندهایی پر از امید به او نگاه میکردند، زیرا آتوسا با مهربانی و دقت آنها را معاینه و درمان میکرد. وقتی بیدار شد، احساس عجیبی داشت؛ او بالاخره فهمید که چه شغلی برایش مناسب است.
روز بعد، آتوسا به مادرش گفت که میخواهد پزشک شود. برای تمرین، او دوباره با عروسکهایش بازی کرد و این بار مادرش هم در نقش بیمار خیالی به او کمک کرد. آتوسا با اشتیاق عروسکهایش را معاینه میکرد، به آنها دارو میداد و حتی با آنها حرف میزد، گویی واقعاً بیماران واقعی هستند.
وقتی آتوسا به مدرسه رفت، با هیجان به معلمش گفت: «من میخواهم پزشک شوم، چون دوست دارم به مردم کمک کنم و آنها را درمان کنم.» معلمش با لبخند او را تشویق کرد و گفت: «تو میتوانی پزشک فوقالعادهای شوی، آتوسا باید سخت تلاش کنی.»
مادر آتوسا هم به او قول داد که اگر خوب درس بخواند و در مسیر پزشک شدن تلاش کند، همیشه او را تشویق خواهد کرد. او گفت: «هر وقت خوب درس بخوانی، به تو جایزه میدهم؛ جایزههایی مثل بغل کردن، بوسیدن و چیزهای دیگر که نشان دهد به تو افتخار میکنم.»
آتوسا این تشویقها را جدی گرفت. از آن روز، او سخت درس خواند و هر روز برای رسیدن به رویای پزشک شدن تلاش کرد. سالها گذشت و او با تلاش فراوان در رشتهی پزشکی پذیرفته شد.
وقتی آتوسا ۳۸ ساله شد، به پزشکی ماهر و مهربان تبدیل شده بود. او نهتنها به رویای کودکیاش دست یافت، بلکه به منبع الهام برای دیگران هم تبدیل شد. والدینش که همیشه به او افتخار میکردند، با آغوشی پر از عشق از او قدردانی میکردند.
یک دقیقه برای فکر کردن
عزیزای من، تا حالا شده از خودتون بپرسین وقتی بزرگ شدین، میخواین چهکاره بشین؟ شاید بعضی از شماها بگین «معلم»، بعضیها بگین «دکتر»، بعضیها هم «نقاش» یا «خلبان»! ولی خب، از کجا بفهمیم که کدوم شغل برای ما مناسبه؟
بیاین داستان آتوسا رو به یاد بیاریم! اون اول نمیدونست که دقیقاً چه کاری رو دوست داره. فکر کرد شاید فروشندهی شیرینی بودن جالب باشه، ولی وقتی امتحان کرد، دید که اصلاً براش جذاب نیست. اما یه شب، وقتی خواب دید که یه دکتر شده و به مردم کمک میکنه، یه حس قشنگ توی دلش به وجود اومد. اونجا بود که فهمید این همون چیزیه که همیشه میخواسته!
پس چی یاد میگیریم؟
اول از همه، نباید نگران باشیم اگه هنوز نمیدونیم چه شغلی رو دوست داریم. زمان داریم که تجربه کنیم و فکر کنیم.
دوم، بعضی وقتا باید چیزای مختلف رو امتحان کنیم تا ببینیم چی برامون جالبه و چی نیست.
سوم، حمایت و تشویق آدمای اطرافمون، مثل خانواده و معلمهامون، خیلی مهمه. وقتی کسی بهمون بگه «تو میتونی!»، کلی انرژی میگیریم و بیشتر تلاش میکنیم.
و مهمتر از همه، وقتی یه کاری رو واقعاً دوست داشته باشیم و براش زحمت بکشیم، حتماً توش موفق میشیم!
حالا شما بگین، اگه قرار باشه یه شغل رو انتخاب کنین، دوست دارین چی باشین؟ و چرا؟