در زندگی، ما همواره به دنبال ثروت و داراییهای مادی هستیم، اما آیا میدانیم که گاهی اوقات این ثروت بیفایده میتواند زندگی ما را تحت تأثیر قرار دهد؟ داستان ما درباره خسیسی است که گنجینهاش را به جای استفاده، تنها برای شمارش و نگهداری پنهان کرده است.
در یک روستای کوچک، مردی خسیس زندگی میکرد که تمام زندگیاش را صرف جمعآوری طلا کرده بود. او طلاهایش را در مکانی مخفی در باغش دفن کرده و هر روز به آن نقطه میرفت. به دقت گنجش را میشمرد و مطمئن میشد که هیچ کدام از سکههایش گم نشدهاند. این عادت به قدری در او ریشه دوانده بود که هر بار که به گنجش سر میزد، حس میکرد که ثروتمندتر شده است، حتی اگر هرگز از آن طلاها استفاده نمیکرد.
یک روز، پس از سالها تلاش برای جمعآوری این ثروت، او متوجه شد که دزدی در حال زیر نظر داشتن اوست. مرد دزد، که به دقت حرکات خسیس را مشاهده کرده بود، یک شب به باغ او آمد و با زحمت فراوان گنج را از زیر خاک بیرون کشید و به راه افتاد. در این میان، خسیس بیخبر از خطر به خواب رفته بود.
صبح روز بعد، وقتی خسیس به باغش رفت تا به سراغ طلاهایش برود، با دلی پر از امید به آنجا رفت. اما ناگهان با صحنهای وحشتناک مواجه شد: گنجش دیگر آنجا نبود. غم و اندوه بر او چیره شد و ناله و فریادش در فضای باغ پیچید: «طلای من! ای طلای من!» او به شدت گریه کرد و موهایش را به نشانه عجز و یأس چنگ زد.
در همین حال، مردی غریبه که در حال عبور از آنجا بود، صدای گریههای خسیس را شنید و به سمت او آمد. با کنجکاوی پرسید: «چه شده است، ای مرد؟ چرا اینقدر غمگین و آشفته هستی؟»
خسیس با صدای بلند و پر از درد فریاد زد: «طلای من! دزدی آن را دزدیده است! من هر روز به آن سر میزدم و حالا گم شده است!»
مرد غریبه لبخندی بر لب آورد و گفت: «طلای تو؟ آنجا در آن سوراخ؟ چرا آن را آنجا گذاشتی؟ چرا در مکانی نگهداری نکردی که در مواقع ضروری به راحتی بتوانی به آن دسترسی پیدا کنی؟»
خسیس با خشم پاسخ داد: «من هرگز به طلا دست نزدم. حتی فکر خرج کردن آن هم برایم غیرممکن است! برای من ارزش زیادی دارد!»
غریبه کمی به فکر فرو رفت و سپس سنگ بزرگی برداشت و آن را در سوراخ گنج انداخت. او گفت: «اگر چنین است، این سنگ را هم بپوشان! برای تو به اندازه گنجی که از دست دادی ارزش دارد.»
در آن لحظه، خسیس به حقیقت تلخی پی برد. او تمام زندگیاش را صرف جمعآوری طلا کرده بود، بدون اینکه از آن بهرهای ببرد. ثروتش نه تنها به او شادی و آرامش نمیبخشید، بلکه او را به فردی خسیس و دلسرد تبدیل کرده بود.
یک دقیقه برای فکر کردن
عزیزانم، امروز میخواهم برای شما درباره یک نکته مهم در زندگی صحبت کنم که این داستان زیبا آن را به ما نشان میدهد.
تصور کنید که یک نفر مقدار زیادی شکلات دارد، اما هرگز آنها را نمیخورد، به کسی هم نمیدهد و فقط هر روز نگاهشان میکند و میشمارد. آیا این شکلاتها واقعاً برای او فایدهای دارند؟ نه! او از آنها لذت نمیبرد و در نهایت یا خراب میشوند یا ممکن است از دست بروند.
در این داستان، مرد خسیس تمام عمرش را صرف جمعآوری طلا کرد، اما از آن استفاده نکرد. او فکر میکرد که فقط داشتن طلاها برایش خوشبختی میآورد، اما در واقع آنها فقط یک بار سنگین بر دوش او بودند. وقتی گنجش را از دست داد، تازه فهمید که ثروتش هیچ کمکی به او نکرده است.
این داستان به ما چه چیزی یاد میدهد؟
- ثروت و دارایی زمانی ارزش دارد که از آن درست استفاده کنیم، نه اینکه فقط جمعش کنیم.
- اگر چیزی را بیش از حد نگه داریم و از آن بهره نبریم، در واقع هیچ ارزشی برای ما ندارد.
- به جای اینکه نگران از دست دادن چیزهایی باشیم که هیچوقت از آنها استفاده نکردهایم، بهتر است آنها را برای شادی و پیشرفت خود و دیگران به کار بگیریم.
پس بیایید یاد بگیریم که هر چیزی را به درستی مصرف کنیم، سخاوتمند باشیم، و از چیزهایی که داریم، لذت ببریم!