اسم من علی است و میخواهم داستانی را برایتان تعریف کنم که درست بعد از تولدم، اتفاق افتاد. مدتی بود که رفتارهای مامان و بابا با من تغییر کرده بود. دیگر مثل گذشته توجه زیادی به من نمیکردند و من نمیفهمیدم چرا.
آنها خیلی خوشحال بودند، همیشه میخندیدند و حتی پدرم که آدم جدی و سختگیر بود، شوخی میکرد و همه را میخنداند. ولی من هیچوقت نمیتوانستم بفهمم که چرا اینطور رفتار میکنند… شاید دلیلش بزرگتر شدن شکم مامان بود.
یک روز صبحانه، مامان و بابا به من گفتند: «علی، خبری خوب داریم! قراره یک خواهر کوچیک داشته باشی!»
اولش فکر کردم شوخی میکنند، اما بعد گفتم: «خواهر کوچیک؟ پس… پس این دلیل رفتار شماست؟»
بابا با تعجب پرسید: «منظورت چیه؟»
گفتم: «شما دیگه به من توجه نمیکنید چون قراره یک بچه دیگه به دنیا بیارید!»
بابا و مامان من را در آغوش کشیدند و گفتند که هنوز مرا خیلی دوست دارند و هیچ چیزی با آمدن خواهر کوچکم تغییر نخواهد کرد. اما واقعیت این بود که همه چیز تغییر کرده بود…
وقتی خواهرم، سارا، به دنیا آمد، انگار من از نظر آنها ناپدید شدم. مامان و بابا تمام وقتشان را صرف مراقبت از سارا میکردند. من حتی دیگر برایشان مهم نبودم که تکالیف مدرسهام را انجام دادهام یا نه. احساس میکردم تمام دنیای آنها فقط حول سارا میچرخد و من انگار هیچوقت وجود نداشتم.
یک روز در مدرسه، معلمم متوجه تغییرات در من شد و گفت: «علی، همه چیز خوبه؟ تو خیلی ناراحت به نظر میرسی.» برای اولین بار در چند ماه اخیر، کسی به احساسات من توجه کرد. از ته دل گفتم: «بله خانم، از وقتی خواهرم به دنیا اومده، احساس میکنم هیچکس به من توجه نمیکنه.»
معلمم به آرامی گفت: «علی، سارا هنوز خیلی کوچیکه و به توجه زیادی نیاز داره. ولی یادت باشه که تو همیشه مهمی و مامان و بابا هیچ وقت تو را فراموش نمیکنند.»
روز بعد، بابا جلوی در مدرسه منتظرم بود، اما اینبار تنها نبود. معلمم هم با او صحبت میکرد. از آن لحظه به بعد، مامان و بابا دوباره به من همانطور که همیشه توجه کردند.
بعد از آن روز، فهمیدم که توجه و محبت والدین به ما هیچوقت کم نمیشود، حتی اگر شرایط تغییر کند. ما همیشه در قلب آنها جا داریم، اما گاهی نیاز است که کمی صبر کنیم و درک کنیم که زندگی در حال تغییر است. محبت همیشه در خانواده است، فقط ممکن است شکل آن تغییر کند.
یک دقیقه برای فکر کردن
علی در داستان ما احساس کرد که وقتی خواهر کوچکش به دنیا آمد، توجه والدینش از او کم شده است. او فکر میکرد که چون والدینش بیشتر وقتشان را به خواهرش اختصاص دادهاند، دیگر او برایشان مهم نیست. اما وقتی معلمش به او گوش داد و به او گفت که سارا نیاز به توجه زیادی دارد، علی فهمید که محبت والدینش به او هیچوقت کم نشده است و تنها شرایط تغییر کرده بود. او یاد گرفت که گاهی وقتها تغییرات در زندگی ممکن است باعث نگرانی شود، ولی باید درک کنیم که محبت همیشه در خانواده وجود دارد، فقط ممکن است شکل آن تغییر کند.
این داستان به ما میگوید که وقتی تغییراتی در زندگیمان پیش میآید، مثل تولد یک فرزند جدید، ممکن است احساس کنیم که محبت اطرافیان کمتر شده است، ولی باید به یاد داشته باشیم که محبت همیشه وجود دارد و فقط باید کمی صبر کنیم و آن را در شکلی جدید پیدا کنیم.