نیما و امیر همیشه از رفتن به کوهستان برای تعطیلات خوشحال میشدند. والدینشان خانهای بزرگ در یک روستای کوچک وسط مزارع داشتند، جایی که پر از چمنزارهای سبز و زیبا بود.
آنها ساعتها در چمنزارهای اطراف خانه بازی میکردند. یکی از همسایگانشان یک زن مسن بود که به گلهایش خیلی توجه میکرد. والدین نیما و امیر به آنها گفته بودند که از بازی کردن نزدیک باغچهاش پرهیز کنند. اما وقتی آن زن برای خرید به بیرون رفت، بچهها از فرصت استفاده کردند و در چمنزارهای روبهروی خانهاش بازی کردند.
یک بار امیر توپ را محکم به سمت گلخانه پرتاب کرد و یکی از گلدانهای زن سالخورده را شکست، و گل زردی که در گلدان بود هم آسیب دید. نیما و امیر که نمیدانستند چه کار کنند، شروع به بحث کردند که تقصیر کی بوده است. در همین حال، یک سگ بامزه از کنارشان گذشت و ناگهان به ذهنشان رسید که میتوانند داستانی بسازند.
وقتی زن سالخورده به خانه برگشت، بچهها گفتند که سگ همسایه روبهرو به نام خانم کمالی، گلدانش را شکسته است. زن خیلی ناراحت شد و به خانم کمالی گفت که سگش را به شهر ببرد تا دیگر آنجا نماند.
خانم کمالی خیلی غمگین شد چون او سگش را خیلی دوست داشت و میدانست که سگ بیگناه است.
اما وقتی نیما و امیر فهمیدند که به دلیل دروغشان دیگران آسیب میبینند، تصمیم گرفتند همه چیز را بگویند. آنها به خانه زن سالخورده رفتند و حقیقت را گفتند. آنها به خانم کمالی و زن سالخورده اعتراف کردند که توپشان گلدان را شکسته است.
والدین نیما و امیر خیلی از شجاعت و صداقت آنها خوشحال شدند. آنها فهمیدند که همیشه بهترین کار این است که حقیقت را بگوییم، حتی اگر در ابتدا کار سختی باشد. صداقت همیشه بهتر از دروغ گفتن است.
یک دقیقه برای فکر کردن
دوستان خوبم، نیما و امیر در ابتدا از ترس مجازات، تقصیر را گردن سگ همسایه انداختند. اما وقتی فهمیدند که این دروغ باعث ناراحتی دیگران شده، شجاعت پیدا کردند و حقیقت را گفتند. والدینشان به جای سرزنش، از صداقت آنها خوشحال شدند. این داستان به ما میگوید که گفتن حقیقت، هرچند سخت باشد، همیشه بهترین کار است. وقتی اشتباه میکنیم، باید مسئولیت آن را بپذیریم و سعی کنیم آن را جبران کنیم.