داستان کوتاه پسرک و تغییر | از شیطنت تا مهربانی

داستان کوتاه پسرک و تغییر | از شیطنت تا مهربانی

 

روزی روزگاری پسری به نام آرمان بود که به بدرفتاری با دیگران مشهور بود. او همیشه به هم‌کلاسی‌هایش زور می‌گفت و به حرف بزرگ‌ترها گوش نمی‌داد. هرکس سعی می‌کرد به او نزدیک شود، یا از دست حرف‌های تندش ناراحت می‌شد یا از ترس کنارش نمی‌ماند. آرمان فکر می‌کرد اگر دیگران از او بترسند، قدرتمندتر به نظر می‌رسد.

یک روز، پدر و مادر آرمان تصمیم گرفتند او را به پارک ببرند تا شاید هوای تازه و بازی کردن حال او را بهتر کند. آرمان اصرار کرد کلی اسباب‌بازی همراهش ببرد و در راه، تمام مدت غر می‌زد و شکایت می‌کرد. وقتی به پارک رسیدند، مناظر زیبای درختان سرسبز و دریاچه‌ای پر از اردک‌ توجه او را جلب کرد. اما حتی در پارک هم آرمان به رفتارهای بدش ادامه داد. او بچه‌های دیگر را هل می‌داد و با صدای بلند صحبت می‌کرد.

پدر و مادرش چندین بار او را نصیحت کردند، اما او توجهی نمی‌کرد. در میانه بازی، آرمان تصمیم گرفت قایم شود تا از چشم پدر و مادرش دور بماند و خودش هر کاری که دوست دارد انجام دهد. او پشت یکی از درختان بزرگ پنهان شد و به بازی‌های دیگر بچه‌ها نگاه کرد. اما طولی نکشید که فهمید دیگر صدای پدر و مادرش را نمی‌شنود. پارک به نظرش بزرگ‌تر و ترسناک‌تر از قبل شد.

آرمان کم‌کم احساس ترس کرد. او نمی‌دانست کجا برود و تنها ماندن باعث شد شروع به گریه کند. در همان لحظات، به همه کارهای اشتباهش فکر کرد؛ به دوستانی که با آن‌ها بدرفتاری کرده بود، به حرف‌های زشتی که زده بود و به پدر و مادری که همیشه مراقبش بودند اما او قدرشان را نمی‌دانست. برای اولین بار آرمان حس کرد چقدر دیگران برایش مهم هستند و چقدر بودنشان به او امنیت و آرامش می‌دهد.

چند دقیقه بعد، پدر و مادرش که تمام پارک را دنبالش گشته بودند، او را پیدا کردند. پدرش گفت: «ما خیلی نگران شدیم، آرمان. چرا قایم شدی؟» آرمان با گریه به آن‌ها گفت که چقدر ترسیده و چقدر از کارهایش پشیمان است. مادرش با مهربانی او را در آغوش گرفت و گفت: «پسرم، ما همیشه تو را دوست داریم، اما باید یاد بگیری که با دیگران مهربان باشی و به حرف بزرگ‌ترها گوش بدهی.»

آرمان با سرش تأیید کرد و گفت: «من قول می‌دهم دیگر به کسی زور نگویم و با همه خوب رفتار کنم.» پدرش لبخندی زد و گفت: «این بهترین تصمیمی است که گرفته‌ای. وقتی به دیگران احترام بگذاری، تو هم احترام و دوستی بیشتری از آن‌ها می‌بینی.»

از آن روز به بعد، آرمان تلاش کرد رفتارهایش را تغییر دهد. او یاد گرفت که چطور با دوستانش مهربان باشد و به حرف‌های پدر و مادرش گوش دهد. هرچند گاهی اشتباه می‌کرد، اما همیشه سعی می‌کرد از آن‌ها درس بگیرد.

در پایان آن روز، خانواده در کنار هم روی چمن‌های پارک نشستند، غذا خوردند و با صدای بلند خندیدند. آرمان به اردک‌ها در دریاچه نگاه کرد و با خود فکر کرد: «چقدر این دنیا با مهربانی زیباتر می‌شود.»

 

                                                                                                                                                                                                                                                                                      

 

یک دقیقه برای فکر کردن

بچه‌های عزیزم، شما فکر می‌کنید آدم‌های قوی چه کسانی هستند؟ شاید بعضی‌ها فکر کنند که اگر به دیگران زور بگویند یا حرف‌های تند بزنند، قوی‌تر به نظر می‌رسند. اما داستان آرمان به ما نشان داد که قدرت واقعی در مهربانی و احترام به دیگران است.

آرمان فکر می‌کرد که اگر دیگران از او بترسند، همیشه برنده خواهد بود. اما وقتی تنها شد، تازه فهمید که چقدر دوستان و خانواده برایش مهم هستند. او یاد گرفت که با دیگران مهربان باشد، چون وقتی با دیگران خوب رفتار کنیم، آن‌ها هم با ما خوب رفتار می‌کنند.

پس بیایید ما هم مثل آرمان یاد بگیریم که به دیگران احترام بگذاریم، به حرف پدر و مادر و معلم‌های خود گوش دهیم و با دوستانمان مهربان باشیم. این کار باعث می‌شود که همه ما احساس شادی بیشتری کنیم و دنیای اطرافمان جای قشنگ‌تری شود. یادتان باشد، یک کلمه مهربانانه و یک رفتار خوب، می‌تواند روز کسی را روشن کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *