مدتها پیش، در یک جنگل سرسبز و انبوه، شیری بزرگ و قدرتمند زندگی میکرد.حکایت شیر و روباه، داستانی است دربارهی سلطان جنگل که همه جانوران به او احترام میگذاشتند. یک روز، همسر شیر به او گفت: «عزیزم، بوی دهانت ناخوشایند است.» شیر که این حرف را شنید، از شدت شرم و عصبانیت به فکر فرو رفت. او نمیخواست هیچکس تصور کند که سلطان جنگل بوی بدی دارد.
به همین خاطر، شیر تصمیم گرفت تا نظر دیگران را در مورد بوی دهانش بپرسد. او سه جانور را به نزد خود فراخواند.
نخستین کسی که به غار شیر آمد، گوسفند بود. شیر با صدای بلند و عصبانی پرسید: «گوسفند، آیا دهانم بوی بد میدهد؟» گوسفند که از خشم شیر میترسید، نمیخواست او را ناراحت کند و در عوض تلاش کرد تا جوابش را نرمتر بیان کند. او با لکنت گفت: «اممم… شاید کمی بوی ناخوشایند داشته باشی، اما این طبیعی است! همه ما گاهی اوقات چنین حالتی داریم.»
سپس نوبت به گرگ رسید. شیر از او نیز پرسید: «نظر تو چیست؟ آیا من بوی بدی دارم؟» گرگ، با دیدن سرنوشت گوسفند، بسیار محتاط بود. او سعی کرد با تعریف از شیر، جان خود را نجات دهد و گفت: «نه، بوی تو مانند بوی گلهای زیباست!» اما این پاسخ نیز شیر را راضی نکرد و او به گرگ نیز حمله کرد و او را کشت.
در نهایت، نوبت به روباه رسید. شیر با طعنه گفت: «روباه، حالا نوبت توست. آیا بوی بد دهان من را حس میکنی؟» روباه که از سرنوشت دو جانور قبلی آگاه بود، با احتیاط جواب داد: «ای شیر بزرگ، من چند روز است که سرما خوردهام و به همین دلیل نمیتوانم بویی را تشخیص دهم.» شیر با شنیدن این پاسخ، از هوش و زیرکی روباه بسیار خوشش آمد و جان او را نجات داد.
روباه با خوشحالی به جنگل برگشت و داستان را برای دیگر جانوران تعریف کرد. او به آنها آموخت که گاهی اوقات بهترین راه برای نجات خود، استفاده از هوش و زیرکی است. این داستان به جانوران یاد داد که صداقت همیشه بهترین گزینه نیست و در مواقعی، احتیاط و زیرکی میتواند جان را نجات دهد.
یک دقیقه برای فکر کردن
دوستان خوبم، داستان امروز دربارهی یک شیر بزرگ بود که به خاطر بوی بد دهانش ناراحت شده بود. او از دیگر حیوانات جنگل پرسید که آیا بوی دهانش بد است یا نه. گوسفند و گرگ هر دو از ترس شیر نتواستند حقیقت را بگویند، ولی روباه با هوش و زیرکی خاص خودش، از گفتن جواب صادقانهای که ممکن بود به ضررش تمام شود، پرهیز کرد. روباه به شیر گفت که چون سرما خورده است، نمیتواند بوی چیزی را تشخیص دهد.
این داستان به ما یاد میدهد که همیشه صداقت بهترین گزینه نیست. گاهی در زندگی، موقعیتهایی پیش میآید که باید با دقت بیشتری فکر کنیم و جوابهایی بدهیم که نه تنها از مشکلات جلوگیری کند، بلکه به ما کمک کند تا از خطرات و موقعیتهای دشوار فرار کنیم. روباه با زیرکی و هوش خودش، نه تنها جانش را نجات داد بلکه به دیگران هم نشان داد که میشود با دقت و تدبیر، بهترین تصمیمها را گرفت.
برای ما هم، مهم است که در موقعیتهای حساس زندگی، فقط به دنبال گفتن حقیقت نباشیم. بلکه باید به شرایط و موقعیتها هم توجه کنیم تا بتوانیم بهترین تصمیم را بگیریم و مشکلات را حل کنیم.