هفت شگفتی زندگی، در هر گوشهای از جهان داستانهایی نهفته است که هر یک میتواند درسی برای ما به همراه داشته باشد.
آنا، دختری ۹ ساله از یک روستای کوچک، تحصیلات ابتداییاش را تا کلاس چهارم در روستای خودش گذرانده بود. با شنیدن اینکه برای کلاس پنجم به یک مدرسه معروف در شهری بزرگ پذیرش شده، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. امروز، اولین روز مدرسهاش بود. او با هیجان در کنار جاده ایستاده و منتظر آمدن اتوبوس بود. وقتی اتوبوس مدرسه رسید، آنا با شادی سوار شد و به سوی دنیای جدیدش رفت.
به محض رسیدن به مدرسه، دانشآموزان از اتوبوس پیاده شدند و هرکدام به سوی کلاسهای خود رفتند. آنا، کمی خجالتی و ناآشنا به محیط، از چند دانشآموز مسیر کلاس خود را پرسید و در نهایت به کلاسش رسید. وقتی وارد کلاس شد، برخی از دانشآموزان به لباسهای ساده او و اینکه اهل یک روستای کوچک است، نگاه کردند و با پچپچهای خود، او را دست انداختند. اما آنا به روی خودش نیاورد و روی صندلیاش نشست. طولی نکشید که معلم وارد کلاس شد، همه را آرام کرد و آنا را به عنوان دانشآموز جدید به کلاس معرفی کرد.
معلم لبخند زد و گفت: «امروز یک آزمون کوچک داریم.» سپس به همه اعلام کرد که هفت عجایب جهان را بنویسند. آنا با تعجب به کاغذ نگاه کرد، ولی بلافاصله شروع به نوشتن کرد. او با آرامش و تأمل کلماتی را روی کاغذش نوشت که برایش ارزشمند بودند.
زمانی که همه دانشآموزان پاسخهایشان را تحویل دادند، معلم به آنا نزدیک شد و با مهربانی پرسید: «آنا، مشکلی نیست، هر چیزی که میدانی بنویس.»
آنا لبخندی زد و گفت: «دارم به چیزهایی فکر میکنم که برایم واقعاً شگفتانگیز هستند.» سپس برگهاش را به معلم داد.
معلم شروع به خواندن پاسخها کرد؛ اکثر دانشآموزان به عجایبی مانند دیوار بزرگ چین، تاج محل، و هرم بزرگ جیزه اشاره کرده بودند. او خوشحال بود که دانشآموزان اطلاعات خوبی از آنچه به آنها آموزش داده بود، به یاد داشتند. وقتی نوبت به پاسخ آنا رسید، با کنجکاوی برگهاش را خواند:
«هفت عجایب جهان: دیدن، شنیدن، لمس کردن، خندیدن، فکر کردن، محبت کردن، و عشق ورزیدن.»
معلم لحظاتی بیحرکت ماند، و کلاس در سکوت فرو رفت. همه دانشآموزان به آنا نگاه کردند، دختری که شاید از دید آنها، ساده و از یک دنیای دیگر بود، اما در آن لحظه به آنها یادآوری کرد که عجایب واقعی جهان چیزهایی هستند که هر روز تجربه میکنیم و به سادگی از کنارشان میگذریم.
یک دقیقه برای فکر کردن
دوستان خوبم، در این داستان، آنا یک دختر کوچک از یک روستای دور است که اولین روز مدرسهاش را تجربه میکند. وقتی وارد مدرسه میشود، کمی احساس بیگانگی میکند. این داستان به ما نشان میدهد که همیشه مهم نیست از کجا آمدهایم یا چه ظاهری داریم. مهم این است که چطور فکر میکنیم و چه چیزی را ارزشمند میدانیم. آنا با شجاعت و آرامش به دنیای جدیدش قدم میگذارد و در آزمون معلم، به همه یادآوری میکند که عجایب واقعی زندگی، چیزهای سادهای مثل دیدن، شنیدن، لمس کردن، خندیدن، فکر کردن، محبت کردن و عشق ورزیدن هستند.
این داستان به ما یاد میدهد که در زندگی همیشه باید به چیزهای سادهای که اطرافمان هستند و ما شاید هر روز از کنارشان میگذریم، توجه کنیم. ممکن است ما هم مانند آنا در شرایط جدیدی قرار بگیریم، اما اگر به قلب خود اعتماد کنیم و دنیا را با چشمهای باز نگاه کنیم، میتوانیم زیباییهای بیشتری را ببینیم.