داستان کوتاه رامپل استیلت اسکین | وفای به عهد

داستان کوتاه رامپل استیلت اسکین | وفای به عهد

روزی روزگاری، در دهکده‌ای کوچک، بین چمنزارهای سرسبز و تپه‌های غلتان، آسیابانی فقیر زندگی می‌کرد. او دختری زیبا و بااستعداد داشت که می‌توانست کاه را به طلا تبدیل کند. یک روز، آسیابان به پادشاه گفت که دخترش توانایی شگفت‌انگیزی در تبدیل کاه به طلا دارد و به این خاطر بسیار به او افتخار می‌کند. پادشاه که کنجکاو شده بود، دختر آسیابان را به قصر احضار کرد.

وقتی دختر به قصر رسید، پادشاه او را به اتاقی برد که پر از کاه بود و گفت: «این کاه را تا صبح به طلا تبدیل کن، وگرنه مجازات خواهی شد.» دختر آسیابان ترسیده و ناامید بود و نمی‌دانست چه کند.

در حین گریه، مرد کوچولوی عجیبی با پوزخند شیطنت‌آمیز در برابر او ظاهر شد. او با صدایی نرم پرسید: «چرا گریه می‌کنی، دختر جوان؟»

دختر پاسخ داد: «من باید این کاه را به طلا تبدیل کنم، وگرنه پادشاه مرا مجازات خواهد کرد.»

مرد کوچولو با لبخندی مرموز گفت: «می‌توانم به تو کمک کنم، اما در عوض به چیزی نیاز دارم.»

دختر آسیابان، با وجود تردید، قبول کرد. مرد کوچولو یک چرخ نخ‌ریسی بیرون آورد و کاه را به طلا تبدیل کرد. تا صبح، تمام اتاق پر از نخ‌های طلایی شد.

وقتی پادشاه اتاق را پر از طلا دید، شگفت‌زده شد و گفت: «تو یک چرخنده با استعداد هستی، من با تو ازدواج می‌کنم و تو را ملکه خود خواهم کرد.» دختر آسیابان ملکه شد و در قصر زندگی راحتی داشت، اما خیلی زود مرد کوچولوی عجیبی که به او کمک کرده بود را فراموش کرد.

یک روز، پادشاه او را به اتاقی بزرگ‌تر با کاه بیشتر برد و دستور داد: «این کاه را تا صبح به طلا تبدیل کن، وگرنه عواقب آن را خواهی دید.»

دوباره، دختر در اتاق تنها نشسته و گریه می‌کرد که مرد کوچولوی عجیب دوباره ظاهر شد. او گفت: «می‌توانم به تو کمک کنم، اما چه چیزی به من خواهی داد؟»

ملکه به انگشتر قیمتی‌اش نگاه کرد و گفت: «این انگشتر را بردار و کاه را به طلا تبدیل کن.» مرد کوچولو قبول کرد و شب را به چرخاندن کاه گذراند.

صبح که پادشاه اتاق را پر از طلا دید، بیشتر از قبل شگفت‌زده شد. اما ملکه نگران بود که نمی‌تواند به مرد کوچولو تکیه کند. او می‌ترسید اگر پادشاه حقیقت را بفهمد، چه بر سرش خواهد آمد.

روز بعد، پادشاه او را به اتاقی بزرگ‌تر برد و دوباره دستور داد: «این کاه را تا صبح به طلا تبدیل کن، وگرنه عواقب آن را خواهی دید.» ملکه احساس ناتوانی می‌کرد و گریه کرد. مرد کوچولو یک بار دیگر ظاهر شد و گفت: «چه چیزی به من می‌دهی؟»

ملکه، که چیزی برای ارائه نداشت، ناامیدانه گفت: «دیگر چیزی ندارم.»

مرد کوچولو با لبخند شیطنت‌آمیز گفت: «پس فرزند اولت را به من بده.» ملکه با ترس نفس‌نفس زد، اما می‌دانست که چاره‌ای جز موافقت ندارد.

مرد کوچولو کاه را به طلا تبدیل کرد و تا صبح اتاق درخشید. سال‌ها گذشت و ملکه پسری زیبا به دنیا آورد. او تقریباً مرد کوچولوی عجیب و خواسته‌اش را فراموش کرده بود، اما یک روز او به دنبال پاداش خود بازگشت.

با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: «حالا آنچه را که قول دادی به من بده.» ملکه التماس کرد، اما مرد کوچولو گفت: «وعده‌ات را فراموش نکن، ما قول دادیم و باید به آن عمل کنیم.»

در لحظه‌ای که او می‌خواست بچه را بگیرد، ملکه به زانو افتاد و گریست: «لطفاً به فرزندم رحم کن.»

مرد کوچولو که به چهره اشک‌آلود او نگاه کرد و احساس ترحم کرد. او گفت: «بسیار خوب، سه روز به تو فرصت می‌دهم تا نام من را حدس بزنی. اگر بتوانی درست حدس بزنی، فرزندت را نگه می‌داری.»

ملکه، ناامید از نجات نوزادش، فرستادگانی را در سرتاسر پادشاهی فرستاد تا نام مرد کوچک را جستجو کنند. روز سوم یکی از فرستادگان با خبر بازگشت.

او گفت: «شنیدم مرد کوچک عجیبی در جنگل آواز می‌خواند و رقص می‌کند. او آهنگی درباره نامش خواند: رامپل استیلت اسکین.»

ملکه با خوشحالی به انتظار مرد کوچک نشست. وقتی او رسید، با لبخند از او استقبال کرد: «آیا نام تو رامپل استیلت اسکین است؟»

مرد کوچک از شوک یخ زد و فهمید که فریب خورده است. «از کجا نام مرا می‌دانی؟» با عصبانیت فریاد زد.

اما ملکه فقط لبخند زد و فرزندش را در آغوش گرفت. او با آرامش گفت: «حدس زدم.»

رامپل استیلت اسکین از خشم زوزه کشید و پاهایش را کوبید. او می‌دانست که شکست خورده است و با چرخشی از دود و آتش ناپدید شد و دیگر هرگز دیده نشد.

از آن روز به بعد، ملکه به فرزندش عشق ورزید و هرگز درس عواقب وعده دادن به کسانی که سحر می‌کنند را فراموش نکرد.

 

 

یک دقیقه برای فکر کردن

دوستان خوبم، داستانی که شنیدیم، درباره‌ی یک دختر بود که در موقعیت دشواری قرار گرفت. این داستان نکات مهمی به ما یاد می‌دهد که می‌توانیم از آن‌ها در زندگی خود استفاده کنیم.

اولین چیزی که یاد می‌گیریم این است که نباید دروغ بگوییم. آسیابان برای اینکه خودش را مهم جلوه دهد، دروغی گفت که در نهایت دخترش را در خطر انداخت. پس بهتر است همیشه راستگو باشیم و روی توانایی‌های واقعی خودمان تکیه کنیم.

دومین درس مهم این است که نباید هر قولی را بدون فکر کردن بدهیم. دختر آسیابان وقتی ترسید، خیلی زود پذیرفت که چیزهای ارزشمندش را بدهد، حتی فرزندش را! در زندگی هم، وقتی قولی می‌دهیم، باید درباره‌ی پیامدهای آن فکر کنیم. چون اگر چیزی را به کسی بدهیم، پس گرفتنش همیشه ممکن نیست.

درس دیگر این داستان، اهمیت هوش و تلاش برای حل مشکلات است. وقتی ملکه فهمید که فرزندش را از دست خواهد داد، ناامید نشد. او به دنبال راه‌حل گشت و با زیرکی، توانست مرد کوچولو را شکست دهد. این نشان می‌دهد که در زندگی، اگر به مشکل بزرگی برخورد کردیم، نباید زود تسلیم شویم، بلکه باید فکر کنیم، از دیگران کمک بگیریم و راهی پیدا کنیم.

و در نهایت، این داستان به ما نشان می‌دهد که نباید فریب زرق‌وبرق را بخوریم. پادشاه فقط به طلا اهمیت می‌داد و به خوشبختی یا حقیقت اهمیتی نمی‌داد. اما در زندگی، چیزهای مهم‌تری از طلا و ثروت وجود دارند، مثل صداقت، مهربانی و خانواده.

پس یادمان باشد که همیشه راستگو باشیم، قبل از قول دادن خوب فکر کنیم، در موقعیت‌های سخت دنبال راه‌حل باشیم، و قدر چیزهای واقعی و ارزشمند زندگی را بدانیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *