مورچه و کبوتر، داستانی است از دو موجود کوچک که در دنیای بزرگ خود، درسهای ارزشمندی درباره نیکی و کمک به یکدیگر یاد میگیرند.
در یک روز گرم تابستان، مورچهای در جستجوی مقداری آب بود. او از زیر آفتاب سوزان قدم میزد و به دقت به اطرافش نگاه میکرد. پس از مدتی، به نزدیکی رودخانهای رسید که صدای آب آن به گوشش میرسید. با شوق و ذوق، به سمت آب رفت و برای نوشیدن، از یک صخره کوچک بالا رفت. اما ناگهان، در حالی که میخواست آب بنوشد، پایش لیز خورد و به داخل رودخانه افتاد.
در این هنگام، کبوتر سفیدی روی شاخه ی درختی نشسته بود و این صحنه را دید. او با دقت به مورچه نگاه کرد که در حال مبارزه با آب بود و تلاش میکرد خود را نجات دهد. کبوتر که نمیتوانست بیتفاوت بماند، به سرعت یک برگ بزرگ را از درخت کند و آن را در نزدیکی مورچهای که در آب غوطهور بود، انداخت. مورچه به سرعت به سمت برگ حرکت کرد و با تلاش خود را روی آن بالا کشید. به زودی، برگ به سمت ساحل حرکت کرد و او موفق شد از آب خارج شود.
مورچه به درخت نگاه کرد و از کبوتر به خاطر کمکش تشکر کرد. کبوتر با لبخندی مهربان گفت: «این کاری کوچک بود. ما باید به هم کمک کنیم.»
در ادامه همان روز، کبوتر روی شاخهای نشسته و در حال استراحت بود. مورچه هم که هنوز به ماجرای قبل فکر میکرد، در آنجا حضور داشت و ناگهان صدای خفیفی را شنید و به اطراف نگاه کرد. در همان لحظه، متوجه صیادی شد که به آرامی به کبوتر نزدیک میشد و در حال آماده شدن برای پرتاب تورش بود. او این صحنه را دید و به سرعت متوجه خطر شد. کبوتر بیخبر از این خطر، همچنان در آرامش نشسته بود.
مورچه به سرعت به سمت صیاد دوید و پای او را گاز گرفت. صیاد با احساس درد تور خود را رها کرد و فریاد خفیفی کشید. کبوتر به طور ناگهانی از خواب بیدار شد و به اطراف نگاهی انداخت و متوجه خطر شد.او با یک پرش ناگهانی، به سمت آسمان پرواز کرد و از چنگال صیاد فرار کرد.
پس از این ماجرا، کبوتر به مورچه نزدیک شد و با شگفتی گفت: «تو واقعاً نجاتم دادی! اگر تو نبودی، من ممکن بود در دام بیفتم.»
مورچه با افتخار پاسخ داد: «همه ما باید به یکدیگر کمک کنیم. این یک درس بزرگ است که فراموش نکنیم.»
از آن روز به بعد، دوستی عمیقتری بین مورچه و کبوتر شکل گرفت. آنها هر روز یکدیگر را میدیدند و داستانها و تجربیات خود را به اشتراک میگذاشتند. مورچه یاد گرفت که در زمان نیاز، دوستانش میتوانند نجاتدهندهاش باشند، و کبوتر فهمید که حتی کوچکترین موجودات هم میتوانند کارهای بزرگ انجام دهند.
و اینگونه بود که درختی که کبوتر بر روی آن نشسته بود و رودخانهای که مورچه در آن غوطهور شده بود، شاهد دوستی عمیق و ارزشمندی بین مورچه و کبوتر شدند که هرگز فراموش نمیشود. آنها فهمیدند که کمک به یکدیگر نه تنها زندگی را آسانتر میکند، بلکه دوستی را نیز تقویت میکند و ما را به هم نزدیکتر میسازد.
یک دقیقه برای فکر کردن
دوست خوبم، یادت هست وقتی کبوتر برگ را در آب انداخت، مورچه توانست خودش را نجات دهد؟ آن لحظه، مورچه شاید فکر میکرد که کمک کبوتر فقط یک لطف ساده بود، اما در حقیقت، همین لطف کوچک زندگیاش را نجات داد. حالا به صحنه بعدی نگاه کن: مورچه همان لطف را در لحظهای دیگر جبران کرد. اگر او خطر را نمیدید و پای صیاد را نیش نمیزد، کبوتر گرفتار میشد.
میبینی؟ این داستان به ما یاد میدهد که مهربانی و کمک کردن، همیشه به ما بازمیگردد. گاهی ما فکر میکنیم کارهای کوچکی که برای دیگران انجام میدهیم، بیارزشاند، اما همین کارهای کوچک میتوانند در لحظاتی مهم، مسیر زندگی کسی را تغییر دهند. اگر به کسی کمک کنیم، شاید روزی که خودمان نیازمند باشیم، همان کمک به شکلی دیگر به سراغمان بیاید.