در درهای زیبا، پر از گلهای رنگارنگ و نسیمهای ملایم، گاو نری به نام فِردیناند زندگی میکرد. فِردیناند مهربان بود و زندگی آرامی داشت. او عاشق این بود که زیر درخت چوبپنبهی موردعلاقهاش بنشیند و گلها را بو کند. اما بیشتر اوقات، دیگران او را به خاطر این آرامش و رفتار متفاوتش درک نمیکردند. با اینحال، ماجرای خاص او زمانی شروع شد که تصمیم گرفت راه خودش را دنبال کند.
از همان وقتی که فِردیناند یک گوسالهی کوچک بود، گاوهای دیگر مرتب بازیهای خشنی میکردند تا قدرتشان را نشان دهند. ولی فِردیناند هیچ علاقهای به این کارها نداشت. او بیشتر ترجیح میداد در سایهی درخت چوبپنبه بنشیند و از زیبایی گلها و طبیعت لذت ببرد.
با گذشت زمان، فِردیناند به بزرگترین گاو نر در میان گاوهای مزرعه تبدیل شد. دیگر گاوها مطمئن بودند که فِردیناند قویترین و شجاعترین آنهاست و بیصبرانه منتظر بودند که او در میدان گاوبازی حاضر شود. اما فِردیناند یک راز داشت: او اصلاً دوست نداشت مبارزه کند. بهجای آن، او لذت واقعی زندگی را در چیزهای ساده میدید، مثل تماشای ستارهها، گوش دادن به آواز پرندگان و بوییدن گلها.
یک روز، گاوبازها به مزرعه آمدند تا گاوی را برای میدان گاوبازی انتخاب کنند. وقتی چشمشان به فِردیناند افتاد، بلافاصله توجهشان جلب شد. او بزرگ و قوی بود و آنها مطمئن بودند که فِردیناند وحشیترین مبارز میدان خواهد بود. اما وقتی سعی کردند او را تحریک کنند، فِردیناند فقط نشست و به بوییدن گلها ادامه داد.
گاوبازها گیج شده بودند. آنها به دنبال گاوی جنگجو بودند، نه گاوی که به جای جنگیدن، گلها را دوست داشته باشد. به همین خاطر، از انتخاب او منصرف شدند و رفتند.
روزهای بعد، یکییکی گاوهای دیگر را برای میدان گاوبازی انتخاب کردند و فِردیناند تنها ماند. اما او از تنهایی ناراحت نبود؛ همچنان زیر درخت چوبپنبهاش مینشست و از زندگی آرام و بیدغدغهاش لذت میبرد.
تا اینکه یک روز غیرمنتظره، گروهی از بچهها به مزرعه آمدند تا گاوی را برای میدان گاوبازی انتخاب کنند. در میان آنها دختری به نام نینا بود. وقتی نینا فِردیناند را دید، بلافاصله متوجه طبیعت آرام و مهربان او شد. او به دوستانش گفت: «این گاو فرق میکند. به نظر نمیرسد علاقهای به جنگیدن داشته باشد.»
نینا لبخند زد و به فردیناند نزدیک شد. او به چشمان فِردیناند نگاه کرد و فهمید که او گاوی خاص است، گاوی که به جای جنگیدن، زیبایی زندگی را میبیند و به خودش وفادار است.
نینا با خوشحالی گفت: «این همان گاوی است که باید انتخاب کنیم.» و فِردیناند را برای میدان گاوبازی برگزیدند.
روز گاوبازی فرا رسید و تماشاگران با هیجان منتظر بودند. اما وقتی فِردیناند وارد میدان شد، نه جنگید و نه خشمگین شد. او فقط نشست و به تماشای اطراف پرداخت. در ابتدا، جمعیت گیج شده بودند، اما کمکم متوجه شدند که فِردیناند راه متفاوتی برای نشان دادن شجاعتش دارد. او ثابت کرد که شجاعت فقط در جنگیدن نیست، بلکه در این است که به خودت وفادار بمانی و از چیزهای سادهی زندگی لذت ببری.
حضور آرام فِردیناند باعث شد که قلب همهی حاضران در میدان پر از احترام شود. گاوبازی به جشنی از فردیت و پذیرش خود تبدیل شد و همه فهمیدند که نیازی نیست همیشه طبق انتظارات دیگران عمل کنی.
و از آن روز به بعد، درهای که پر از گلهای رنگارنگ و نسیم ملایم بود، شاهد فِردیناندی بود که شجاعت واقعی را با وفادار ماندن به خود و لذت بردن از لحظات سادهی زندگی به همه آموخت.
یک دقیقه برای فکر کردن
بچههای عزیزم، امروز داستانی خواندیم دربارهی گاوی به نام فِردیناند. بقیهی گاوها مشتاق مبارزه بودند، اما او ترجیح میداد در آرامش از زیبایی طبیعت لذت ببرد. خیلیها از او انتظار داشتند که مثل دیگران باشد، ولی فِردیناند خودش را تغییر نداد و راهی را رفت که خوشحالش میکرد.
این داستان به ما چه میگوید؟
- لازم نیست همیشه شبیه دیگران باشیم. هرکسی میتواند راه خودش را انتخاب کند.
- شجاعت فقط جنگیدن نیست، بلکه یعنی به خودت وفادار بمانی.
- زیباییهای سادهی زندگی، مثل بوییدن گلها یا گوش دادن به صدای پرندگان، ارزشمندند.
- نباید اجازه دهیم دیگران ما را مجبور کنند کاری کنیم که دوست نداریم.
حالا فکر کنید:
چه چیزی شما را خوشحال میکند؟
آیا تا حالا شده که بخواهید مثل بقیه باشید، ولی درونتان چیز دیگری بگوید؟
یادتان باشد: همانطور که فِردیناند نشان داد، قویترین آدمها همیشه کسانی نیستند که میجنگند، بلکه آنهایی هستند که جرئت دارند خودشان باشند!