روزی روزگاری در چمنزاری آفتابی میان تپههای سبز، یک مرغ سرخ و شاد زندگی میکرد. او در یک کلبهی دنج کنار چمنزار ساکن بود که با گلهای وحشی و علفهای بلند احاطه شده بود. مرغ سرخ کوچولو عاشق این بود که در چمنزار بگردد و دانهها را جمعآوری کند. هر روز صبح، با اولین پرتوهای آفتاب، او از خواب بیدار میشد و با پروازهای سبک و شادی در میان گلها، روزش را آغاز میکرد.
یک روز صبح، وقتی خورشید چمنزار را با نور گرمش روشن کرده بود و آسمان با رنگهای آبی و سفید تزیین شده بود، مرغ سرخ کوچولو چیزی براق و درخشان میان علفها پیدا کرد. دقت کرد و متوجه شد که یک دانهی خاص و درخشان است که هیچوقت مانندش را ندیده بود. با هیجان، آن را به کلبهاش برد و با دقت به آن نگاه کرد. در ذهنش هزاران فکر در حال چرخش بود: «این دانه حتماً خاصه. نمیدونم چی ازش رشد میکنه! شاید یک گیاه عجیب و غریب، یا حتی یک درخت بزرگ!»
مرغ کوچولو تصمیم گرفت دانه را بکارد. او وسایل باغبانیاش را که شامل یک بیل کوچک و یک آبیاری دستی بود، آورد و دانه را با عشق و دقت در خاک گذاشت. سپس با دقت آن را آبیاری کرد و هر روز به آن سر میزد. روزها گذشت و گیاه گندم بلندی از دانه رشد کرد. با دیدن این گیاه تازه، قلبش از شادی پر شد. اما میدانست که هنوز کارش تمام نشده است. او با دقت گندمها را برداشت و شروع به آسیاب کردن آنها کرد تا آردی لطیف و خوشبو درست کند.
وقتی آردش آماده شد، مرغ سرخ کوچولو تصمیم گرفت نانی خوشمزه بپزد. او با دقت آرد را با آب و کمی نمک مخلوط کرد و خمیر را ورز داد. عطر نان تازه بهسرعت فضای کلبهاش را پر کرد. بوی خوش نان به مشام دوستان جنگلی او رسید. خرگوش، سنجاب و جغد پیر جلوی در کلبهاش جمع شدند و با تعجب پرسیدند: «مرغ کوچولو، این عطر خوشمزه چیه؟»
مرغ سرخ کوچولو با لبخند گفت: «این نتیجهی کار سخت منه! دوست دارید با من نان رو بخورید؟»
دوستانش با خوشحالی قبول کردند و دور میز او نشستند. مرغ سرخ کوچولو نان را به تکههای کوچک تقسیم کرد و با آنها به اشتراک گذاشت. هر لقمهای که میخوردند، پر از لذت و شادی بود. آنها با هم داستانهایی از روزهای گذشته و ماجراهای تازهشان تعریف کردند و بهاینترتیب، لحظات زیبایی را کنار هم گذراندند.
مرغ سرخ کوچولو داستان تلاشش را برای دوستانش تعریف کرد و همه به او افتخار کردند. از آن روز به بعد، چمنزار پر شد از خندهها و بوی نان تازه، و با دوستان جنگلی اش همیشه دور هم جمع میشدند تا از لحظهها لذت ببرند. آنها یاد گرفتند که میتوانند از کار سخت و تلاش یکدیگر لذت ببرند و این احساس دوستی و همدلی را هر روز تقویت کنند.
و مرغ سرخ کوچولو به همه نشان داد که حتی از یک دانه کوچک میتوان چیزی بزرگ و شگفتانگیز ساخت؛ تنها با صبر، تلاش و کمی مهربانی. او همچنین یاد گرفت که شادی واقعی در به اشتراک گذاشتن لحظات خوب با دیگران نهفته است و این روحیه همکاری و دوستی، میتواند چمنزار را به مکانی پر از شادی و خوشحالی تبدیل کند.
