روزی روزگاری، در شهری دنج و آرام ، دختری مهربان و خیالپرداز به نام نرگس زندگی میکرد. او دختری هشتساله بود، با چشمانی آبی و درخشان که همیشه برق شیطنت در آنها دیده میشد. نرگس کنجکاو بود و عاشق کشف دنیای اطرافش.
یک روز آفتابی، مادر نرگس از او خواست که به مغازه برود و چند وسیله ضروری بخرد. نرگس که از این مسئولیت جدید هیجانزده شده بود، با خوشحالی از خانه بیرون زد و با شور و شوق در خیابانهای شهر قدم برداشت.
وقتی نرگس وارد مغازه شد، چشمش به یک شیشهی زیبای آبنباتهای صورتی افتاد که روی پیشخوان قرار داشت. دلش نمیخواست از آنها بگذرد و وسوسه شد که آنها را بخرد. اما یک مشکل وجود داشت، پول نرگس فقط برای خرید وسایلی که مادرش گفته بود کافی بود و دیگر چیزی باقی نمیماند.
نرگس که کمی شیطان شده بود، فکری به ذهنش رسید. با خودش گفت: «این فقط یک دروغ کوچک است، کسی هم متوجه نمیشود!» پس آبنباتها را یواشکی درون کیسه خریدش گذاشت و فقط برای اقلامی که مادرش خواسته بود، پول پرداخت کرد. امیدوار بود که راز او برای همیشه پنهان بماند.
آن شب، نرگس مدام احساس ناراحتی میکرد. هرچند که در ابتدا به نظرش کار بیاهمیتی میآمد، اما قلبش سنگین شده بود. وجدانش او را راحت نمیگذاشت، خوابش نمیبرد و دلش ناآرام بود.
صبح روز بعد، مادر نرگس متوجه چهرهی نگران دخترش شد و با مهربانی از او پرسید: «چی شده عزیزم؟ چیزی ناراحتت کرده؟»
نرگس برای لحظهای مکث کرد، اما بعد نتوانست بیشتر راز را در دلش نگه دارد. حقیقت مثل سیلاب از دهانش جاری شد.
با چشمانی پر از اشک گفت: «مامان، یه چیزی هست که باید بهت بگم. من دیشب آبنباتهایی رو که از مغازه برداشتم، پولش رو ندادم. خیلی متأسفم.»
مادرش لبخندی آرامشبخش زد و نرگس را در آغوش گرفت. «نرگس عزیزم، خیلی خوشحالم که راستش رو بهم گفتی.» سپس با لحنی ملایم ادامه داد: «اما باید بدونی که دروغ گفتن، حتی دربارهی چیزهای کوچیک، میتونه به دیگران و به خودمون آسیب برسونه. حالا بیا با هم به مغازه برگردیم و این اشتباه رو جبران کنیم.»
مادر و دختر با هم به سمت مغازه راه افتادند. دل نرگس به شدت میتپید. وقتی به صندوقدار رسید، با صدایی لرزان اعتراف کرد که چه کرده است.
صاحب مغازه که مردی مهربان بود، با دقت به حرفهای نرگس گوش داد و لبخندی ملایم زد.
او گفت: «نرگس، من از صداقت و شجاعتت قدردانی میکنم. اما باید یادت باشه که دزدی کار درستی نیست. این بار تو رو میبخشم، ولی همیشه یادت باشه که انجام کار درست، بهترین راهه.»
نرگس با احساس سبکی و آرامش، دوباره از مرد مغازهدار عذرخواهی کرد و پول آبنباتها را پرداخت. وقتی از مغازه بیرون آمدند، احساس کرد که باری از دوشش برداشته شده است.
از آن روز به بعد، نرگس فهمید که راستگویی چقدر مهم است. او دریافت که حتی یک دروغ کوچک هم میتواند عواقب بزرگی داشته باشد و به دیگران آسیب بزند. به خودش قول داد که همیشه راستگو باشد، حتی اگر گفتن حقیقت سخت باشد.
صداقت نرگس نهتنها رابطهی او با مادرش را قویتر کرد، بلکه باعث شد دوستان و معلمانش هم به او اعتماد بیشتری داشته باشند. او بهعنوان دختری راستگو و بااخلاق در میان دیگران شناخته شد.
سالها گذشت و نرگس بزرگ شد. او به دختری مهربان و مسئولیتپذیر تبدیل شد که دیگران را با صداقت و اخلاق خوبش تحت تأثیر قرار میداد.
یک دقیقه برای فکر کردن
داستان امروز، داستان یک دختر مهربان به نام نرگس است که یک روز با خود فکر کرد که میتواند یک اشتباه کوچک انجام دهد. او آبنباتی از مغازه برداشت و فکر کرد کسی متوجه نخواهد شد. اما وقتی به خانه برگشت، عذاب وجدان داشت. نرگس وقتی احساس کرد که این کار درست نبوده، به مادرش گفت که چه اتفاقی افتاده و از او خواست که کمکش کند تا این اشتباه را جبران کند.
این داستان به ما یاد میدهد که حتی گاهی یک اشتباه کوچیک، میتواند در دلمان بماند و آرامش را از ما بگیرد. اما وقتی به خودمان اجازه میدهیم که راست بگوییم و اشتباهمان را بپذیریم، نه تنها راحتتر میشویم، بلکه ارتباطمان با دیگران هم قویتر میشود.
خیلی وقتها ممکن است دلمان بخواهد چیزی را مخفی کنیم یا از گفتن حقیقت فرار کنیم، اما راستگویی همیشه بهترین راه است. اینطور هم به خودمان احترام میگذاریم، هم به دیگران نشان میدهیم که میتوانند به ما اعتماد کنند. در نهایت، وقتی از اشتباهاتمان میآموزیم، احساس بهتری پیدا میکنیم.
نرگس با گفتن حقیقت، یاد گرفت که هرچقدر هم که گاهی راست گفتن سخت باشد، همیشه به ما کمک میکند تا بهتر باشیم. پس بیایید همیشه تلاش کنیم که راست بگوییم، حتی وقتی که ترس داریم یا راحت نیستیم. اینطور میتوانیم آرامش داشته باشیم و رابطههایمان هم بهتر خواهد شد.