روزی روزگاری، در کلبهای کوچک و دنج در دل جنگل، خانوادهای از خرسها زندگی میکردند. خرس پاپا، مامان خرس و بچه خرس، خوشحال بودند و روزهای خود را به گشت و گذار در جنگل و لذت بردن از همراهی یکدیگر میپرداختند.
یک روز صبح آفتابی، در حالی که خرسها برای پیادهروی بیرون بودند، دختر بچهای کنجکاو به نام لیسا در کلبه آنها سرگردان شد. او در حال کاوش در جنگل بود و کمی احساس خستگی و گرسنگی میکرد.
لیسا متوجه باز بودن در شد و نتوانست در برابر نگاه کردن به داخل مقاومت کند. او سه کاسه فرنی بخارپز روی میز را دید و تصمیم گرفت از نزدیک نگاهی بیندازد.
اولین کاسهای که چشید متعلق به خرس پاپا بود، اما خیلی داغ بود. کاسه دوم که متعلق به مامان خرس بود خیلی سرد بود. سرانجام، لیسا کاسه بچه خرس را امتحان کرد و متوجه شد که دما و طعم آن خوب است. او با خوشحالی همهی فرنی را خورد.
پس از غذای خوشمزهاش، لیسا سه صندلی کنار شومینه را دید. او روی صندلی خرس پاپا نشست، اما آن خیلی بزرگ بود. صندلی مامان خرس خیلی نرم بود، اما صندلی بچه خرس خوب بود. لیسا روی صندلی بچه خرس نشسته و آن را شکست.
لیسا که کمی خسته شده بود، از پلهها بالا رفت و سه تخت را در اتاق خواب پیدا کرد. او تخت خرس پاپا را امتحان کرد، اما خیلی سخت بود. تخت مامان خرس خیلی نرم بود، اما تخت بچه خرس خوب بود. لیسا در تخت بچه خرس خوابش برد و خیلی زود به خواب رفت.
در همین حال، سه خرس با تعجب از دیدن کلبهای درهم ریخته به خانه برگشتند. مامان خرس متوجه کاسههای فرنی شد، بابا خرس صندلیها را دید و بچه خرس متوجه صندلی شکستهی خودش شد.
مامان خرس گفت: «یکی اینجا بوده است.» بابا خرس اضافه کرد: «و آنها فرنی ما را خوردهاند.» بچه خرس با ناراحتی گفت: «و صندلی من شکسته است!»
در این هنگام، صدای خروپف ملایمی از طبقه بالا شنیدند. خرسها به طبقه بالا رفتند و لیسا را دیدند که آرام در تخت بچه خرس خوابیده بود.
مامان خرس به آرامی گفت: «بیدار شو دختر کوچولو.» لیسا با چشمان خسته بیدار شد و خرسها را دید که در برابر او ایستاده بودند. او کمی ترسیده بود اما به سرعت متوجه شد که آنها عصبانی نیستند.
لیسا با چشمانی پر از اشک گفت: «متاسفم که به خانه شما آمدم و وسایل شما را امتحان کردم. قصد نداشتم صندلی بچه خرس را بشکنم.» خرسها دیدند که او چقدر صمیمی است، با مهربانی لبخند زدند.
بابا خرس گفت: «اشکال ندارد. خوشحالیم که حال شما خوب است. اما به یاد داشته باشید، مهم است که به وسایل و خانههای دیگران احترام بگذارید.» لیسا سرش را تکان داد و احساس آرامش کرد. خرسها مقداری فرنی تازه به او تعارف کردند و همه با هم پشت میز نشستند.
از آن روز به بعد، لیسا و سه خرس دوستان خوبی شدند. لیسا اهمیت درخواست اجازه و احترام به وسایل دیگران را به خوبی آموخت.
یک دقیقه برای فکر کردن
دوستان قشنگم، امروز داستانی شنیدیم که در آن یک دختر بچه به خانه خرسها میرود و وسایل آنها را بدون اجازه امتحان میکند. در ابتدا، خرسها ناراحت میشوند، اما به جای عصبانیت، با مهربانی به لیسا یاد میدهند که باید به حریم خصوصی و وسایل دیگران احترام گذاشت. لیسا از اشتباه خود پشیمان میشود و عذرخواهی میکند. او درسی بزرگ میگیرد که باید قبل از وارد شدن به خانه دیگران یا استفاده از وسایل آنها، از آنها اجازه بگیرد.
این داستان به ما یاد میدهد که احترام به دیگران و وسایل آنها نه تنها یک رفتار خوب است بلکه باعث میشود که روابط ما با دیگران بهتر شود. همچنین، پذیرش اشتباهات و عذرخواهی از آنها نشاندهنده بلوغ و مسئولیتپذیری است. در زندگی واقعی، ممکن است همه ما گاهی اشتباه کنیم، اما مهم این است که از اشتباهاتمان درس بگیریم و رفتارهای خود را اصلاح کنیم.
به یاد داشته باشیم که با احترام گذاشتن به دیگران، میتوانیم دوستیهای خوبی بسازیم و محیطی شاد و سالم برای همه ایجاد کنیم.