داستان کوتاه اتوبوس و کبوتر بازیگوش | درس‌هایی از مسئولیت‌پذیری

داستان کوتاه اتوبوس و کبوتر بازیگوش | درس‌هایی از مسئولیت‌ پذیری

یک روز، راننده اتوبوسی مهربان مجبور شد برای مدتی اتوبوس اش را ترک کند تا کاری ضروری را انجام دهد. قبل از رفتن، رو به گروهی از بچه‌هایی که در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودند کرد و با صدای دوستانه‌ای گفت: «بچه‌ها، می‌تونید یک لطفی به من کنید؟ نذارید کبوتر اتوبوس رو برونه! هر چی هم گفت، بهش اجازه ندید. من زود برمی‌گردم.»

بچه‌ها با تأیید سرشان را تکان دادند و قول دادند که مراقب اتوبوس باشند. آن‌ها در این لحظه احساس مسئولیت کردند و با خود فکر کردند که چگونه باید از اتوبوس محافظت کنند.

به محض اینکه راننده اتوبوس رفت، یک کبوتر کوچک آبی با چشمانی بزرگ و نگاهی بازیگوش از دور نمایان شد. کبوتر با دیدن اتوبوس خالی و بچه‌ها، خوشحال شد و با هیجان به آن‌ها نزدیک شد و گفت: «سلام بچه‌ها! یه فکر عالی دارم! بذارید من اتوبوس رو برونم!»

بچه‌ها بلافاصله سرشان را تکان دادند و گفتند: «نه! راننده به ما گفت که اجازه ندیم تو اتوبوس رو برونی.»

کبوتر برای لحظه‌ای اخم کرد و سپس با شیطنت گفت: «اوه، بیا! من خیلی مراقبم. فقط یک دور کوتاه می‌زنم. مگه چی میشه؟ فقط فکر کنید چه تجربه‌ای می‌تونید داشته باشید!» او با التماس به آنها نگاه کرد و سعی کرد آنها را قانع کند.

اما بچه‌ها دوباره با قاطعیت سرشان را تکان دادند و گفتند: «نه، کبوتر! راننده به ما گفته نذاریم تو رانندگی کنی.»

کبوتر آه بزرگی کشید و با صدای غمگینی گفت: «قول میدم بهترین دوستتون بشم! یا حتی می‌ذارم شما هم اتوبوس رو برونید!» اما بچه‌ها همچنان محکم ایستادند: «نه، کبوتر، جوابمون هنوز هم همونه.»

کبوتر هر ترفندی که بلد بود امتحان کرد. او التماس کرد، ناله کرد، حتی کمی عصبانی شد و گفت: «فقط یک دور کوچک می‌زنم، بچه‌ها! شما هیچ چیزی از دست نمی‌دهید! من یک کبوتر با تجربه‌ام!» اما هیچ چیز نتیجه نداد. بچه‌ها مصمم بودند که قوانین راننده را رعایت کنند.

در نهایت، کبوتر با غمگینی روی زمین نشسته و با خود زمزمه کرد: «اوه، هیچ وقت نمی‌تونم یه کار سرگرم‌کننده انجام بدم.» اما درست همان لحظه که ناامید شده بود، راننده اتوبوس برگشت.

راننده با لبخند به بچه‌ها گفت: «عالی بود بچه‌ها! می‌دونستم که می‌تونم روی شما حساب کنم.» بچه‌ها از شنیدن این تعریف خوشحال شدند و احساس افتخار کردند. کبوتر شانه‌هایش را پایین انداخت و با آهی سنگین گفت: «خب، ارزش امتحان کردن رو داشت.»

بچه‌ها با دست برای کبوتر خداحافظی کردند و راننده دوباره روی صندلیش نشست و گفت: «خیلی ممنون که مراقب اتوبوس بودید. یادتون باشه، گاهی نه گفتن بهترین کاره.»

بچه‌ها با غرور سرشان را تکان دادند و خوشحال بودند که اجازه ندادند کبوتر اتوبوس را براند. و همانطور که اتوبوس دور می‌شد، صدای کبوتر از دور به گوش می‌رسید که با خیال‌پردازی از تمام کارهایی که اگر اتوبوس را رانده بود، می‌گفت.

 

 

یک دقیقه برای فکر کردن

دوستان گلم، امروز یک درس مهم یاد گرفتیم! گاهی اوقات در زندگی، ممکن است کسی از شما بخواهد کاری انجام دهید که درست نیست. آن شخص ممکن است وسوسه‌تان کند، قول‌های بزرگ بدهد یا حتی ناراحت شود اگر قبول نکنید. اما شما همیشه باید به قول‌هایتان وفادار بمانید و کار درست را انجام دهید. درست مثل بچه‌هایی که اجازه ندادند کبوتر اتوبوس را براند!

یادتان باشد، «نه» گفتن همیشه آسان نیست، اما وقتی می‌دانید که کار درستی انجام می‌دهید، باید به تصمیم‌تان پایبند بمانید. این نشانه شجاعت و مسئولیت‌پذیری است!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *