روزی روزگاری در یک چمنزار سرسبز و زیبا در نزدیکی جنگلی آرام، خرگوشی سریع و مغرور زندگی میکرد. او همیشه به سرعت خود میبالید و از هر فرصتی برای به رخ کشیدن آن استفاده میکرد. خرگوش با پریدن و دویدنهای سریع خود، توجه همه حیوانات دیگر را جلب میکرد و هر روز برای آنها داستانهایی از سرعت و چابکیاش تعریف میکرد.
کمی دورتر از آنجا، جوجهتیغی فروتن و باهوشی به همراه خانوادهاش در لانهای دنج زیر بوتهها زندگی میکرد. جوجهتیغی هرگز به دنبال جلب توجه نبود و ترجیح میداد در آرامش و سکوت به زندگیاش ادامه دهد. او با دقت به ماجراهای خرگوش گوش میداد و گاهی اوقات لبخند به لب میآورد، اما هرگز به خود اجازه نمیداد تا به خود ببالد.
یک روز صبح، جوجهتیغی در حال قدم زدن بود که به خرگوش برخورد کرد. خرگوش که جوجهتیغی را دید، نتوانست از لاف زدن دست بردارد و با صدای بلندی گفت: «صبح بخیر، جوجهتیغی! این وقت صبح کجا میروی با این پاهای کوتاهت؟ من میتوانم دور تو چندین بار بدوم!»
جوجهتیغی که از این رفتار خرگوش ناراحت شده بود، اما خونسردی خود را حفظ کرد. او در دلش تصمیم گرفت که به خرگوش درسی بدهد. «چرا یک مسابقه نمیدهیم؟» جوجهتیغی پیشنهاد کرد.
خرگوش با خنده به او پاسخ داد: «مسابقه با تو؟ خیلی خندهدار است! البته که قبول میکنم. هر زمان و هر جا که بخواهی با تو مسابقه میدهم!»
جوجهتیغی با لبخند گفت: «بیا فردا صبح از درخت بلوط بزرگ تا حصار کشاورز و برگردیم مسابقه بدهیم. اگر من برنده شوم، تو دیگر درباره سرعتت لاف نخواهی زد.»
خرگوش با اطمینان گفت: «قبول! آماده شو، چون تو هیچ شانسی نداری!»
آن شب، جوجهتیغی به خانه برگشت و ماجرای مسابقه را برای همسرش تعریف کرد. او با چشمانی روشن و نگاهی مصمم گفت: «نگران نباش، من نقشهای دارم.» همسر جوجهتیغی با شگفتی به او نگاه کرد و گفت: «چه نقشهای؟» جوجهتیغی به آرامی همه چیز را برای همسرش توضیح داد و آنها با هم تصمیم گرفتند که در روز مسابقه همکاری کنند.
صبح روز بعد، همه حیوانات جنگل برای تماشای مسابقه جمع شدند. خرگوش با اطمینان در خط شروع ایستاد، در حالی که جوجهتیغی و همسرش که ظاهری کاملاً شبیه هم داشتند، آمادهی برنامه خود بودند. جوجهتیغی چند قدم دوید و سپس در میان بوتهها پنهان شد و همسرش جای او را در مسیر گرفت.
خرگوش با سرعتی باور نکردنی به سمت حصار کشاورز دوید و با همان سرعت به عقب برگشت. او در حین دویدن، به این فکر میکرد که چقدر زود برمیگردد و چقدر میتواند از پیروزیاش لذت ببرد. اما به محض رسیدن به خط پایان، با تعجب دید که جوجهتیغی از قبل آنجا ایستاده است!
خرگوش که گیج و خسته شده بود، نمیتوانست باور کند. «چگونه ممکن است؟» او دوباره تلاش کرد و بارها و بارها مسابقه داد، اما هر بار نتیجه یکسان بود. جوجهتیغی با هوش و زیرکی، در هر نوبت به نحوی خود را جایگزین میکرد و این باعث شد خرگوش به شدت در عجب بماند.
خرگوش در نهایت شکست را پذیرفت و متوجه شد که همیشه سرعت مهم نیست، بلکه هوش و زیرکی نیز اهمیت دارد. «من واقعاً نمیتوانم برنده شوم.»
از آن روز به بعد، خرگوش دیگر به سرعت خود افتخار نکرد و جوجهتیغی نیز با غرور به خانه برگشت. آنها با هم دوستی خوبی تشکیل دادند و به ویژگیهای منحصر به فرد یکدیگر احترام گذاشتند.
حیوانات در جنگل نیز این دو دوست را به عنوان الگویی از همکاری و احترام میشناختند. آنها به این نتیجه رسیدند که هر موجودی ویژگیهای خاص خود را دارد و این تفاوت است که باعث زیبایی زندگی میشود.
یک دقیقه برای فکر کردن
این داستان یه درس مهم داره: همیشه قدرت بدنی مهم نیست، هوش و تدبیر هم میتونه برنده باشه!
- غرور همیشه کار دست آدم میده! خرگوش فکر میکرد هیچکس به پای سرعتش نمیرسه، اما یه اشتباه بزرگ کرد!
- زیرکی از سرعت مهمتره! جوجهتیغی با یه نقشه ساده اما هوشمندانه، تونست خرگوش رو شکست بده!
- همکاری همیشه جواب میده! اگه جوجهتیغی و همسرش با هم هماهنگ نبودن، نقشهشون نمیگرفت!
- هر کسی یه توانایی خاص داره! خرگوش سریع بود، ولی جوجهتیغی باهوش بود. مهم اینه که هرکسی از مهارت خودش بهترین استفاده رو ببره!
پس یادمون باشه فقط قدرت و سرعت مهم نیست! هوش، برنامهریزی و همکاری همیشه میتونه باعث موفقیت بشه!