روزی روزگاری، وقتی هوا سرد و بارانی بود، پسری هشتساله از مدرسه به خانه میآمد. او تنها بود چون بقیه همکلاسیهایش زودتر از او به خانه رفته بودند. کولهپشتیاش روی شانهاش بود و به دلیل سرما دستانش در جیبهایش فرو رفته بود. هوا خیلی سرد و بارانی بود.
پسر با گامهای سریع به سمت خانه میرفت و سرش پایین بود. دلش میخواست هر چه زودتر به خانه برسد و گرم شود. در دلش فکر میکرد وقتی به خانه برسد، مادرش برای او اتاقی گرم و غذایی خوشمزه آماده کرده است. او تصور میکرد که وقتی وارد خانه شد، لباسهای خیسش را درآورده و کنار آتش مینشیند تا چای داغ بنوشد و بعد مادرش یک کاسه سوپ گرم به او بدهد.
در حالی که به سرعت میرفت و در افکارش غرق شده بود، صدای نالهای از یک حیوان شنید. ابتدا میخواست آن را نادیده بگیرد و به راهش ادامه دهد، اما وقتی دوباره صدای گریه را شنید، ایستاد و گوش داد. او متوجه شد که صدای ناله مربوط به یک بچه گربه است. به اطراف نگاه کرد و در گل و لای سرد، یک بچه گربه سفید را دید که میو میکرد.
وقتی نزدیکتر رفت، متوجه شد که بچه گربه از سرما میلرزد. دلش برای او سوخت و فوراً آن را برداشت. بچه گربه خیس و سرد بود و بینی و چشمانش آبریزش داشت. پسر آن را در آغوش گرفت و راه خانه را در پیش گرفت.
وقتی بچه گربه کمی گرم شد، پاهایش شروع به حرکت کردند و با نگاه مهربانانهای به پسر نگاه کرد. انگار که میخواست به زبان خودش از او تشکر کند. پسر با نگاه مهربانی که از بچه گربه میدید، دلش شاد شد و در طول مسیر به خانه، آن را نوازش میکرد.
وقتی به خانه رسید، مادرش او را دید که بچه گربه سفید را از زیر کت گرمش درآورد و روی زمین گذاشت. از او پرسید که این بچه گربه را از کجا پیدا کرده است. پسر با شادی توضیح داد که چگونه آن را پیدا کرده است. مادرش به خاطر عمل مهربانانهاش به او افتخار کرد و گفت: «آفرین پسر خوب من. چقدر مهربانی که به حیوانات کمک کردی. خداوند هم از تو خوشحال است.» او برای بچه گربه مکانی در گوشهای از اتاق آماده کرد و به او شیر داد تا راحت باشد.
بچه گربه در خانه آنها بزرگ شد و خانهشان را از موشها محافظت کرد. هر وقت پسر یا سایر اعضای خانواده را میدید، به سمت آنها میدوید و دور پاهایشان میچرخید تا از مهربانیشان تشکر کند.
یک دقیقه برای فکر کردن
دوستان خوبم، میدانید داستانی که خواندیم چه چیزی را میخواست به ما یاد بدهد؟
این داستان به ما یاد میدهد که حتی در سختترین شرایط هم میتوانیم مهربان باشیم و به دیگران کمک کنیم. پسر داستان با اینکه خودش سرد و خسته بود، اما قلبی مهربان داشت و گربه کوچکی را نجات داد. این عمل او فقط نشانهای از مهربانی نبود، بلکه به ما نشان میدهد که مسئولیتپذیری و توجه به دیگران بسیار مهم است.
کمک کردن به دیگران همیشه به خود ما هم برکت میدهد. شاید فکر کنیم کار ما خیلی کوچک است، اما میتواند تغییر بزرگی در زندگی کسی ایجاد کند. پس بیایید همیشه مهربان باشیم، به دیگران کمک کنیم و مسئولیتپذیر باشیم، حتی وقتی شرایط سخت است.