روزی روزگاری در روستای کوچکی در میان کوههای بلند و دریاچهای درخشان، دختری نهساله به نام النا زندگی میکرد. النا یک سرگرمی خاص داشت، او عاشق شمردن ستارهها بود. هر شب بعد از خوردن شام، سریع به پنجره اتاقش میدوید، جایی که تلسکوپش قرار داشت، و به آسمان شب خیره میشد. مادرش اغلب برایش داستانهایی از ستارهها میگفت، اینکه که هر ستاره داستان خود را دارد، هرکدام ماجرایی دارند که منتظر گفته شدن است.
یک شب بهخصوص، وقتی النا از تلسکوپش نگاه میکرد، متوجه چیزی غیرمعمول شد. در میان انبوه ستارههای درخشان، ستارهای جدید ظاهر شده بود. این ستاره از هر ستارهای که تا به حال دیده بود، روشنتر و رنگیتر بود. آن ستاره در رنگهای آبی، بنفش و طلایی میدرخشید. النا کنجکاو و هیجانزده، به خود گفت: «باید بیشتر درباره این ستاره بدانم.»
روز بعد، النا به کتابخانه روستا رفت، جایی که یک ساختمان دنج پر از کتابهای قدیمی و نقشهها بود. آقای عبدی، کتابدار مهربان، با لبخندی گرم از او استقبال کرد و پرسید: «چه چیزی باعث آمدن تو به اینجا شده، النا؟»
النا درباره ستاره جدیدی که دیده بود توضیح داد. آقای عبدی با دقت به او گوش داد و چشمانش از علاقه باز شد و گفت: «شاید ستاره افسانهای ستاره آرزو را دیدهای. گفته میشود که فقط کسانی با قلبهای پاک قادر به دیدن آن هستند، و وقتی ظاهر میشود، یک آرزو را برای کسانی که به جادوی آن ایمان دارند، برآورده میکند.»
چشمان النا از هیجان درخشید و با شور و شوق پرسید: «آیا من میتوانم از آن ستاره آرزو کنم؟»
آقای عبدی سرش را تکان داد و گفت: «میتوانی، اما یک شرط دارد. برای اینکه آرزویت محقق شود، باید اول کلید ستاره را پیدا کنی، یک شیء جادویی که در جایی از کوهها پنهان شده است. گفته میشود که تنها دلیرترین و مهربانترینها میتوانند آن را پیدا کنند. وقتی کلید ستاره را پیدا کنی، قادر خواهی بود قدرت ستاره آرزو را آزاد کنی.»
النا مصمم شد که کلید ستاره را پیدا کند و روز بعد صبح زود راهی کوهها شد. او کیسه کوچکی پر از غذا، بطری آب، دفترچه و خودکار محبوبش را برداشت و مسیر کوهها را دنبال کرد. همانطور که میرفت، هوا خنکتر میشد و مسیر سختتر. النا برای همراهی با خود و شجاع ماندن، آوازهای مورد علاقهاش را میخواند.
بعد از یک صعود طولانی، النا به مکانی باز رسید که درختان بلند کاج اطراف آن را احاطه کرده بودند. در وسط این فضای باز، یک سنگ بزرگ با نماد عجیبی حکاکی شده بود، یک ستاره با یک سوراخ در وسط. النا فهمید که مکان درست را پیدا کرده است. زانو زد و اطراف سنگ را بررسی کرد تا نشانههایی بیابد.
ناگهان صدای نرم و آرامی از گوشهای گفت: «آیا به دنبال چیزی میگردی؟»
النا برگشت و یک موجود کوچک دید. یک روباه نقرهای درخشان با چشمانی مثل آسمان شب. روباه گفت: «نام من لوناست، من نگهبان کلید ستاره هستم. تنها کسانی که مهربانی و شجاعت را نشان دهند میتوانند آن را دریافت کنند. چرا به دنبال کلید ستاره هستی؟»
النا درباره ستاره آرزو و رویای خود برای داشتن یک آرزو به لونا توضیح داد. لونا به آرامی به حرفهای او گوش داد و سرش را تکان داد و گفت: «النا، تو قلب پاکی داری، اما قبل از اینکه کلید ستاره را به تو بدهم، باید به کسی که نیاز به کمک دارد یاری برسانی. به اطراف خود نگاه کن. طبیعت همیشه نیازهای خود را نجوا میکند.»
النا چند لحظه فکر کرد و سپس درختی را دید که شاخههایش خم شده و برگهایش قهوهای شده بودند. گفت: «این درخت به آب نیاز دارد»
یادش آمد که بطری آب در کیسهاش است، پس مقداری آب به پای درخت ریخت. به محض اینکه آب به خاک رسید، برگهای درخت دوباره سبز شدند و نسیمی ملایم شاخههایش را تکان داد.
لونا لبخند زد. «تو به طبیعت مهربانی نشان دادهای. تو واقعاً شایسته کلید ستارهای.» روباه با پنجهاش روی سنگ زد و یک محفظه کوچک باز شد که درون آن کلید طلایی شکل ستارهای قرار داشت.
النا کلید ستاره را گرفت و گرمای درخشش آن را در دستانش احساس کرد: «ممنونم، لونا حالا میتوانم آرزوی خود را داشته باشم!»
لونا سرش را تکان داد. «از آن به درستی استفاده کن. ستاره آرزو فقط آرزوهایی را برآورده میکند که از عمق قلب خود بخواهیم.»
آن شب، در کنار پنجره اتاقش، النا کلید ستاره را در دست گرفت و به ستاره آرزو نگاه کرد. چشمانش را بست و آرزو کرد. «آرزو میکنم که همه مردم روستا خوشحال باشند و هیچوقت احساس تنهایی نکنند.»
کلید ستاره با درخششی روشن شد و نوری ملایم اتاق را پر کرد. وقتی النا چشمانش را باز کرد، دید که ستاره آرزو در آسمان حتی روشنتر از قبل درخشان است. صبح روز بعد، روستا پر از شادی بود. مردم با لبخند به یکدیگر سلام میکردند و مهربانی بیشتری نشان میدادند. همسایگانی که کمتر با هم صحبت میکردند، حالا در حال گفتوگو و خنده بودند. انگار یک جادوی لطیف قلبهای همه را لمس کرده بود.
النا میدانست که آرزویش به حقیقت پیوسته است. او حس گرمای شادی را در قلبش احساس کرد و دانست که با استفاده از قدرت ستارگان، شادی را به دیگران هدیه داده است. از آن روز به بعد، او همچنان به شمردن ستارگان ادامه داد، هرکدام یادآور جادویی بود که در درون همه ماست.
یک دقیقه برای فکر کردن
دوستان قشنگم، النا در این داستان نمایانگر قدرت شجاعت و مهربانی است. وقتی تصمیم میگیرد به دنبال ستاره آرزو برود، تنها با استفاده از قدرت دلش و مهربانی نسبت به طبیعت و موجودات اطرافش موفق به یافتن کلید ستاره میشود. درسهایی که میتوان از این داستان گرفت بسیار ارزشمند است: اول اینکه برای رسیدن به آرزوها و رویاها، باید شجاع باشیم و آماده مواجهه با چالشها. دوم اینکه دنیای اطراف ما همیشه نیاز به توجه و مهربانی دارد، و ما میتوانیم با سادهترین کارهای مهربانانه زندگی بهتری برای خود و دیگران بسازیم.
النا به ما میآموزد که به دیگران کمک کنیم و دنیا را با قلبی پاک و مهربان ببینیم. همانطور که او با کمک به درخت و شجاعت در راه رسیدن به هدفش، به دستاوردی بزرگ رسید، ما هم میتوانیم با کمک به یکدیگر و نشان دادن مهربانی، تغییرات مثبتی در جامعه و زندگی خود ایجاد کنیم.