در یکی از درههای زیبا، خانهای بزرگ و باشکوه قرار داشت. این خانه، با دقت و سلیقه ساخته شده بود و جزئیات زیبایی داشت. صاحب این خانه مردی به نام سامان بود؛ کشاورزی ثروتمند با قلبی مهربان که عاشق حیوانات بود. اما او علاقه زیادی به شکار داشت و پرندگان مختلف را زنده میگرفت و در قفس نگه میداشت. سامان فکر میکرد که با نگهداری آنها در قفس، از آنها مراقبت میکند و به آنها امنیت میدهد.
پسر او، سروش، ۱۵ ساله بود و درست مثل پدرش، عاشق حیوانات بود. اما سروش برخلاف پدرش، نمیتوانست تحمل کند که حیوانات در قفس باشند و آزادیشان را از دست بدهند. او معتقد بود که حیوانات در طبیعت خودشان شادتر هستند.
گاهی اوقات، وقتی پدرش در خانه نبود، سروش درِ قفسها را باز میکرد و برخی از حیوانات را آزاد میکرد. او نمیتوانست زجر کشیدن آنها را در قفسها ببیند.
یک روز، سامان متوجه شد که تعدادی از قفسها خالی هستند. او خیلی سریع فهمید که این کار سروش بوده است. او با سروش صحبت کرد و از او پرسید:
«چرا حیواناتی که برایشان قفسهای راحتی درست کردهام، آزاد میکنی؟ من این کار را برای محافظت از آنها انجام میدهم!»
سروش با آرامش پاسخ داد:
«پدر، من میدانم که تو حیوانات را دوست داری و نیت خوبی داری. اما حیوانات در طبیعت خودشان شادترند. آزادی برای آنها از هر چیزی مهمتر است.»
سامان ابتدا از این حرفها ناراحت شد، اما وقتی دید که سروش چقدر به حیوانات اهمیت میدهد، تصمیم گرفت یک راهحل پیدا کند. او به سروش گفت:
«بیا با هم راهی پیدا کنیم که هم حیوانات خوشحال باشند و هم من بتوانم از دیدنشان لذت ببرم.»
آنها با هم تصمیم گرفتند که قفسها را باز کنند و به حیوانات اجازه دهند آزادانه در اطراف خانه و دره زندگی کنند. اما همچنان به آنها غذا و سرپناه بدهند، بهطوری که هر وقت حیوانات بخواهند، بتوانند به خانه سر بزنند.
بعد از مدتی، همهچیز تغییر کرد. حیوانات آزادانه در طبیعت زندگی میکردند و گاهی برای غذا و استراحت به خانه میآمدند. حتی حیواناتی که هرگز در قفس نبودند نیز به خانه سامان سر میزدند.
خانه همیشه پر از زندگی و شادی بود. سروش و پدرش خوشحال بودند که بهترین تصمیم را گرفتهاند. این تجربه باعث شد که آنها رابطه عمیقتری با هم پیدا کنند و یاد بگیرند که با همکاری و گفتگو میتوانند مشکلات را حل کنند.
حیوانات وحشی باید آزاد باشند و در طبیعت خود زندگی کنند. آزادی، بزرگترین هدیهای است که میتوان به آنها داد.
یک دقیقه برای فکر کردن
بچههای عزیز، امروز داستان زیبایی را شنیدیم که در آن سروش و پدرش یاد گرفتند که حیوانات، مثل ما، به آزادی نیاز دارند تا شاد باشند. شاید گاهی فکر کنیم که داریم به دیگران کمک میکنیم، اما اگر به احساسات و نیازهای واقعی آنها توجه نکنیم، ممکن است باعث ناراحتیشان شویم.
چند نکته مهم که از این داستان یاد گرفتیم:
آزادی برای همهی موجودات مهم است. همانطور که ما دوست داریم در خانه یا مدرسه راحت باشیم و بازی کنیم، حیوانات هم دوست دارند در طبیعت خودشان زندگی کنند.
گفتوگو و همکاری بهترین راه برای حل مشکلات است. سروش و پدرش با صحبت کردن توانستند به راهحلی برسند که هم حیوانات خوشحال باشند و هم پدرش بتواند از بودن کنار آنها لذت ببرد.
گاهی اوقات نیت خوب کافی نیست! سامان فکر میکرد که دارد از پرندگان مراقبت میکند، اما متوجه نبود که آنها در قفس ناراحت هستند. باید همیشه قبل از انجام کاری، دربارهی تأثیر آن روی دیگران فکر کنیم.
طبیعت جایگاه اصلی حیوانات است. حیوانات وحشی باید در جنگل، دشت و کوهستان زندگی کنند، نه در قفس.
حالا شما بگویید! اگر جای سروش بودید، چطور پدرتان را قانع میکردید که حیوانات در طبیعت خوشحالترند؟