در روزگاری، دختری به نام دیانا بود که بسیار نافرمان و سرکش بود. او هرگز به حرف مادرش گوش نمیداد و مادرش میخواست به او درسی بدهد. هر بار که دیانا رفتار بدی داشت، مادرش او را تنبیه میکرد، اما او باز هم به رفتارهای گذشتهاش ادامه میداد و اهمیتی به پیامدها نمیداد.
دیانا میدانست که این رفتارهای مادرش به خاطر عشق و علاقه به اوست. مادرش نمیخواست اتفاق بدی برای او بیفتد، به همین دلیل همیشه به او نصیحت میکرد.
یک روز، دیانا خیلی زود از خواب بیدار شد. وقتی مادرش او را دید، از او خواست روی یک صندلی چوبی بنشیند. اما دیانا نپذیرفت. مادرش از او خواست روی صندلی دیگری بنشیند، اما این دختر سرکش با لحن تند گفت: «نه!» و روی همان صندلی که خودش انتخاب کرد نشست.
همان لحظه صندلی تکان خورد و شکست و دیانا به زمین افتاد. مادرش به او نگاه کرد و با آرامش گفت: «دیدی چی شد عزیزم؟»
سپس دست دخترش را گرفت و در کنارش نشست و گفت:
«دیانا جان، وقتی از تو چیزی میخواهم، نه برای اینکه کنترل زندگیات را در دست بگیرم یا آزارت بدهم، بلکه به این دلیل است که تو را بینهایت دوست دارم. من از دنیا و سختیهایش چیزهایی یاد گرفتهام که شاید تو هنوز ندانی. من میخواهم از تجربههایم برای محافظت از تو استفاده کنم تا اشتباهات من را تکرار نکنی و راهی آسانتر برای زندگی پیدا کنی.
وقتی میگویم «بهتر است این کار را انجام بدهی» یا «از این خطر دوری کنی»، معنایش این نیست که آزادیات را از تو میگیرم. معنایش این است که میخواهم از تو مراقبت کنم. اما اگر همیشه مخالفت کنی و به حرفهایم بیتوجهی کنی، چطور میتوانم مطمئن شوم که واقعاً اهمیت میدهی یا دوست داری چیزهای خوبی برایت اتفاق بیفتد؟
تصور کن که همین رفتار را ادامه بدهی. اگر روزی بزرگ شدی و رفتارهای سرکشانهات را کنار نگذاشتی، شاید دوستان یا حتی خانوادهات هم از تو فاصله بگیرند. وقتی آدمها احساس کنند که به هیچ قانونی احترام نمیگذاری یا نمیتوانند رویت حساب کنند، دوست داشتن و احترامشان به تو کم میشود. این چیزی است که من هرگز نمیخواهم برایت پیش بیاید.
اگر با هم کار کنیم و یاد بگیریم چگونه میتوانیم با عشق و احترام کنار هم باشیم، نهتنها زندگی شادتر و زیباتری خواهیم داشت، بلکه تو هم یاد میگیری که چطور در زندگیات موفق باشی. همه اینها با احترام متقابل و شنیدن از یکدیگر شروع میشود. من به تو کمک میکنم تغییر کنی، اما این تو هستی که باید بخواهی و تلاشت را بکنی.»
چشمان دیانا پر از اشک شد. او فهمید که دوری از مادرش چقدر سخت خواهد بود. احساس پشیمانی کرد و به مادرش قول داد که تغییر کند.
از آن روز به بعد، مادر و دختر با هم روی رفتارهای خوب، تربیت بهتر و ارزشهای انسانی کار کردند. آنها همیشه در کنار هم بودند و زندگی شاد و زیبایی را تجربه کردند.
یک دقیقه برای فکر کردن
عزیزان، امروز میخواهیم دربارهی یک موضوع مهم صحبت کنیم: چرا باید به حرفهای کسانی که ما را دوست دارند گوش کنیم؟
گاهی فکر میکنیم که وقتی پدر و مادر یا معلمها از ما میخواهند کاری را انجام دهیم یا از چیزی پرهیز کنیم، قصد دارند ما را محدود کنند. اما آیا تا به حال فکر کردهاید که شاید این توصیهها از روی عشق و تجربه باشد؟
داستانی که شنیدید دربارهی دختری به نام دیانا بود که دوست داشت همیشه خودش تصمیم بگیرد، بدون توجه به توصیههای مادرش. اما یک روز، وقتی برخلاف گفتهی مادرش روی یک صندلی شکسته نشست و زمین افتاد، فهمید که مادرش فقط میخواست از او مراقبت کند.
ما همیشه در زندگی با انتخابهای زیادی روبهرو هستیم. بعضی از این انتخابها خوب و بعضی دیگر خطرناک هستند. بزرگترهایی که ما را دوست دارند، مانند پدر و مادر، معلمها، و حتی دوستان خوب، سعی میکنند به ما کمک کنند تا مسیر درست را انتخاب کنیم. چون آنها چیزهایی را تجربه کردهاند که شاید ما هنوز ندیدهایم.
حالا از شما میپرسم:
- آیا تا به حال اتفاقی افتاده که بعد از گوش نکردن به نصیحت کسی، پشیمان شوید؟
- چه احساسی داشتید وقتی متوجه شدید که آن شخص فقط میخواست به شما کمک کند؟
- چطور میتوانیم یاد بگیریم که با احترام و علاقه به توصیههای خوب گوش کنیم؟
بیایید با هم تمرین کنیم که به توصیههای خوب گوش دهیم و از آنها در زندگی استفاده کنیم، چون کسانی که ما را دوست دارند، همیشه بهترینها را برایمان میخواهند.